گرد هم آئی هفتگی
علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم
تا که از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشک
کیـسویِ دختـرکِ منتـظرش، ریخت به هم
تیـر را با سـرِ زانـوش کشیـد از چشـمش
حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم
خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش کرد
او که افتاد زمیـن، دور و برش ریخت به هم
قبـل از آنیـکه بـرادر بـرسـد بـالیـنش
پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به هم
به سـرش بـود بیـاید به سـرش ام بنـین
عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم
کِتـف ها را کـه تکان داد، حسیـن افتـاد و
دست بگذاشت به رویِ کمـرش، ریخت به هم
خواست تـا خیمه رساند، بغـلش کـرد، ولی
مـادرش گفت به خیـمه نبرش، ریخت به هم
نـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم
تیـر بود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید
نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به هم
بـه سـرِ نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود
آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ریخت به هم
حسن لطفی
ادامه مطلب
با یاد لبت میل لبو کرده دل من
عمریست به دیدار تو خو کرده دل من
در میکده ی چشم تو گردیده مقیم و
با ذکر ودعا می به سبو کرده دل من
با سوزن مژگان تو و رشته مویت
زخم جگر خویش رفو کرده دل من
با چاه زنخدان تو گفته به همه عمر
هر بغض که پنهان به گلو کرده دل من
رو کرده به محراب دو ابروی تو وقتی
در برکه آئینه وضو کرده دل من
حرفی بزن ، از طفل دلم روی مگردان
این بار که تنها به تو رو کرده دل من
علی اکبر شجعان
ادامه مطلب