گرد هم آئی هفتگی
ارسال کننده علی اکبر شجعان
سلام
اشعار رسیده به شب شعر عاشورا سال ۱۳۹۷ استهبان
👇👇👇
خورشید گرفته جلوه ایی از رویش
افتاده به دست بادها گیسویش
افتاده به دست بادها گیسویش
غلطیده به خاک یوسفی زیبا رو
پیچانده شمیم گُل به صحرا بویش
وقتی که کنار علقمه پیدا شد
مشک و علم و دو دسته گل بازویش
خشکیده لبش ز تشنگی مثل کویر
تیری بنشانده اند بر بازویش
انگاه به علقمه صدا زد ، پسرم
ان کس که گرفته دست بر پهلویش
زینب که به دوش،کوهی از غم دارد
یک باره سپید میشود گیسویش
طیبه محمد خانی
پیچانده شمیم گُل به صحرا بویش
وقتی که کنار علقمه پیدا شد
مشک و علم و دو دسته گل بازویش
خشکیده لبش ز تشنگی مثل کویر
تیری بنشانده اند بر بازویش
انگاه به علقمه صدا زد ، پسرم
ان کس که گرفته دست بر پهلویش
زینب که به دوش،کوهی از غم دارد
یک باره سپید میشود گیسویش
طیبه محمد خانی
-------------------------------
دلم به وسعت چهارده قرن پیر شده است
دست به کلمه میشوم
(به نام نامی) حیدر
سر به سجده می گذارم
آخر چه سرّی ست
در نوشتن نامت
که
سطرها را معطّر کرده است
به پابوس تو می آیم
با سر
به حکم شاه و گدا
آب
تنها
تماشاگر دشت خون بود
و
گریه های مشک
تقدير
لبان خشکیده ی
امام مشکل گشا
ذکر مدام
لبهای باب الحوائج بود
بریده باد
دودستی که
در روز واقعه
بردارد از برادر،دست
به پابوس تو می آیم
در این چکاچک شمشیرها
پروانه ها
سوختن را خوب بلدند
وقتی
آفتاب بر زمین
عمود بياستد
سرانگشتانم
فریاد می زنند
آفتاب رویت را
نامت را
حسین
حسین
دست به بند می دهم
گر تو اسیر می بري
...
آرزو نقيبي نژاد
-------------------------
وقتی شراب اول در خم فروختند
شب را به جای نور به مردم فروختند
یعنی بهشت را به دو گندم فروختند
وقتی حسین را شب هفتم فروختند
تکلیف شام تار غریبانه روشن است
----------------------
دستان گاهواری ات را تکان مده
هی روی نیزه طفل خودت را نشان مده
بار امانت است، به هفت آسمان مده
بانو دگر بهانه به دست کمان مده
اینجا هنوز در قرق چشم دشمن است
---------------
وقتی مسیر چشم تو دست کمان گرفت
از چشم مشک خون جگر بی گمان گرفت
انگار قلب سرخ زمین و زمان گرفت
((خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت
زاین آتش نهفته که در سینه من است))
-------------
بعد از غروب چشم تو ای ماه آشکار
آتش زدند خیمه تنها ترین بهار
ای بانوان ملتهب مانده در غبار
فرمان رسیده است علیکن بالفرار
صحرا اگرچه شعله آتش به دامن است
-------------
ما را به جرم حب علی انگ میزنند
پیشانی بلند تو را سنگ میزنند
دف میزنند و سنگ هماهنگ میزنند
ماه تمام قافله را چنگ میزنند
((دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است))
---------------
بر دوش میکشم غم هجده بهار را
هفتاد و دو ستاره دنباله دار را
فریاد می کشم غم ایل و تبار را
یک کاروان ستاره شب زنده دار
((بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است))
------------------
یک روز اگرچه دیر ولی میرسد ز راه
از کعبه با صدای جلی میرسد ز راه
این وعده خداست بلی میرسد ز راه
یک روز ذوالفقار علی میرسد ز راه
((جان را هوای از قفس تن پریدن است))
محمد حسین فرهادی
داراب
-------------------------
من حسینم آنکه بی باکانه دل از سر برید
دل ز دل، دنیا ز دل، با سر، سر خنجر برید
دل ز اکبر دل ز اصغر دل از آن دختر برید
از برادر دل، دل از پیمانه ی خواهر برید
در سرم اصلاح دین اصلاح انسان بوده است
یا اگر شش ماهه ام سردار لشکر گشته است
ماه میدان اربا اربا اختر اختر گشته است
چشم ساقی، قایقی در خون شناور گشته است
خواهرم در کربلا بی عون و جعفر گشته است
جمله اسماعیل من در عید قربان بوده است
امر بر معروف کردم گر برای امتم
نهی از منکر اگر شد پایه ساز نهضتم
یا اگر محدود شد در تیر باران فرصتم
در نماز اول وقتم نشد کم، همتم
این اساس دین و تکلیف مسلمان بوده است
من اگر پیر و مرادم را پیمبر ساختم
مرشدم را چرخش چشمان حیدر ساختم
پای خود را پیرو پای برادر ساختم
باورم را هر چه دل می خواست مادر ساختم
پیروی از ذات حق دستور قرآن بوده است
عهد بستن عالی و پیمان شکستن خوب نیست
کوفیان را حرمت مهمان شکستن خوب نیست
این چنین آئینه قرآن شکستن خوب نیست
بلکه اصلا، حرمت انسان شکستن خوب نیست
این همه بدعت گزاری کار آنان بوده است
دیگ دنیا جوش آمد خام آخر خام ماند
عاقبت پیمان شکن در این جهان ناکام ماند
مهر شیطان پای کاغذپاره بر جام ماند
نام شیطان از ازل تا این زمان بدنام ماند
هر بدی بیند بشر از کار شیطان بوده است
می رسد روزی کسی بر داد این بیداد ها
شور شیرین ماند و اندیشه ی فرهاد ها
تور طوفان بر کند بنیان این بنیادها
تا که ننشیند به دلها خار این رخدادها
وعده ها قطعی ست چون از سوی سبحان بوده است
دست به کلمه میشوم
(به نام نامی) حیدر
سر به سجده می گذارم
آخر چه سرّی ست
در نوشتن نامت
که
سطرها را معطّر کرده است
به پابوس تو می آیم
با سر
به حکم شاه و گدا
آب
تنها
تماشاگر دشت خون بود
و
گریه های مشک
تقدير
لبان خشکیده ی
امام مشکل گشا
ذکر مدام
لبهای باب الحوائج بود
بریده باد
دودستی که
در روز واقعه
بردارد از برادر،دست
به پابوس تو می آیم
در این چکاچک شمشیرها
پروانه ها
سوختن را خوب بلدند
وقتی
آفتاب بر زمین
عمود بياستد
سرانگشتانم
فریاد می زنند
آفتاب رویت را
نامت را
حسین
حسین
دست به بند می دهم
گر تو اسیر می بري
...
آرزو نقيبي نژاد
-------------------------
وقتی شراب اول در خم فروختند
شب را به جای نور به مردم فروختند
یعنی بهشت را به دو گندم فروختند
وقتی حسین را شب هفتم فروختند
تکلیف شام تار غریبانه روشن است
----------------------
دستان گاهواری ات را تکان مده
هی روی نیزه طفل خودت را نشان مده
بار امانت است، به هفت آسمان مده
بانو دگر بهانه به دست کمان مده
اینجا هنوز در قرق چشم دشمن است
---------------
وقتی مسیر چشم تو دست کمان گرفت
از چشم مشک خون جگر بی گمان گرفت
انگار قلب سرخ زمین و زمان گرفت
((خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت
زاین آتش نهفته که در سینه من است))
-------------
بعد از غروب چشم تو ای ماه آشکار
آتش زدند خیمه تنها ترین بهار
ای بانوان ملتهب مانده در غبار
فرمان رسیده است علیکن بالفرار
صحرا اگرچه شعله آتش به دامن است
-------------
ما را به جرم حب علی انگ میزنند
پیشانی بلند تو را سنگ میزنند
دف میزنند و سنگ هماهنگ میزنند
ماه تمام قافله را چنگ میزنند
((دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است))
---------------
بر دوش میکشم غم هجده بهار را
هفتاد و دو ستاره دنباله دار را
فریاد می کشم غم ایل و تبار را
یک کاروان ستاره شب زنده دار
((بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است))
------------------
یک روز اگرچه دیر ولی میرسد ز راه
از کعبه با صدای جلی میرسد ز راه
این وعده خداست بلی میرسد ز راه
یک روز ذوالفقار علی میرسد ز راه
((جان را هوای از قفس تن پریدن است))
محمد حسین فرهادی
داراب
-------------------------
من حسینم آنکه بی باکانه دل از سر برید
دل ز دل، دنیا ز دل، با سر، سر خنجر برید
دل ز اکبر دل ز اصغر دل از آن دختر برید
از برادر دل، دل از پیمانه ی خواهر برید
در سرم اصلاح دین اصلاح انسان بوده است
یا اگر شش ماهه ام سردار لشکر گشته است
ماه میدان اربا اربا اختر اختر گشته است
چشم ساقی، قایقی در خون شناور گشته است
خواهرم در کربلا بی عون و جعفر گشته است
جمله اسماعیل من در عید قربان بوده است
امر بر معروف کردم گر برای امتم
نهی از منکر اگر شد پایه ساز نهضتم
یا اگر محدود شد در تیر باران فرصتم
در نماز اول وقتم نشد کم، همتم
این اساس دین و تکلیف مسلمان بوده است
من اگر پیر و مرادم را پیمبر ساختم
مرشدم را چرخش چشمان حیدر ساختم
پای خود را پیرو پای برادر ساختم
باورم را هر چه دل می خواست مادر ساختم
پیروی از ذات حق دستور قرآن بوده است
عهد بستن عالی و پیمان شکستن خوب نیست
کوفیان را حرمت مهمان شکستن خوب نیست
این چنین آئینه قرآن شکستن خوب نیست
بلکه اصلا، حرمت انسان شکستن خوب نیست
این همه بدعت گزاری کار آنان بوده است
دیگ دنیا جوش آمد خام آخر خام ماند
عاقبت پیمان شکن در این جهان ناکام ماند
مهر شیطان پای کاغذپاره بر جام ماند
نام شیطان از ازل تا این زمان بدنام ماند
هر بدی بیند بشر از کار شیطان بوده است
می رسد روزی کسی بر داد این بیداد ها
شور شیرین ماند و اندیشه ی فرهاد ها
تور طوفان بر کند بنیان این بنیادها
تا که ننشیند به دلها خار این رخدادها
وعده ها قطعی ست چون از سوی سبحان بوده است
احمد خوانسالار داراب
-----------------------------
عباس بچرخان و بچرخان سپرت را
با مشک پر از آب بیاور خبرت را
پایان بده این حادثه را ماه منیرم
زخمی نکند خار و خسان بال و پرت را
در گوشه ی این خیمه👇
-----------------------------
عباس بچرخان و بچرخان سپرت را
با مشک پر از آب بیاور خبرت را
پایان بده این حادثه را ماه منیرم
زخمی نکند خار و خسان بال و پرت را
در گوشه ی این خیمه👇
دلم در تب و تاب است
عباس... مواظب... نکند باز سرت را
دیدم همه تن در تو ; یدالله عرب را
اوصاف و غرور پدرم را پدرت را
ای روح علی در تو تجلی شده باعشق
شمشیر بگردان و ببین دور و برت را
شمشیر بگردان و ببین حضرت سقا
پژمرده عطش باغچه ی شعله ورت را
از خیمه برون آمده یک خواهر بی تاب
تنها نگذاری به خدا همسفرت را
عباس... علمدار غیورم ...یل میدان
خون کرده سه شعبه دم آخر جگرت را
افتاد زدستت علم و مشک پر از آه
برخیز نبینم یل من چشم ترت را
باران شد و بارید به سر نیزه و شمشیر
خم شد کمرم تا که ...خدایا...کمرت را
〇
گل کرد تمام بدنت در دل این دشت
بر سینه گرفته است کسی زخم سرت را
اعظم زارع
فارس نی ریز
---------------------------------
آب را روی آب ها می ریخت شرم می کرد داشت می لرزید
عکس مهتاب تا کرانه ی شط نرم نرمک در آب می رقصید
نیمه ی ماه تا کمر در آب روی امواج ، نقره می پاشید
ماهِ تنهایِ آسمان انگار بر سپیدایِ صبح می
خندید
________________
مشک را با اراده بالا برد با نگاهی که غرق حسرت
بود
گفت نه نه، آب را نمی نوشم آخر او مرد استقامت
بود
کم کمک ماه پشت نخل آمد صحنه آماده ی جنایت
بود
آخر خط رسیده بود عباس آرزویش فقط شهادت
بود
_________________
یادش افتاد مادرش می گفت تو جگر گوشه ی منی
اما
او حسین است و مادرش زهرا ، یاورش باش روز عاشورا
نگذار او که تشنه جان بدهد حَیَّکَ الله ، ایّها
السّقّا
تو نباشی نباش چیزی نیست ، خون تو هم فدای خون خدا
__________________
مشک با اشک های شط آمیخت جگرش پاره شد گریست گریست
دستش افتاد و شد قلم و نوشت آی عباس نمره ات شد بیست
بیرق آرام از نفس افتاد هان که برگیرد این عَلَم آن کیست؟
پس جوابی شنید و شد آرام منم آن کس و نام من حججیست
__________________
محمد جواد نصیرزاده _ نیریز
------------------------------------
با عمو گفته دلم حسرت میدان دارم
گفتم از سوی پدر نامه و فرمان دارم
نامه را دادم و گفتم دل من را دریاب
تا به میدان نروم حال پریشان دارم
مرگ را دیده ام از شهد و عسل شیرینتر
جان به قربان تو تا در بدنم جان دارم
اذن رفتن که گرفتم دلم آرام گرفت
آه فهمید عمو طاقت طوفان دارم
هر که می تاخت بر آیینه به شمشیر زدم
بر سر و سینه ام از زخم گلستان دارم
لشکر خصم به من چیره شد و داد زدم
گفتم ای ماه بیا... زخم فراوان دارم
اسب ها بر تن من تاخته اند اما باز
روی زانوی تو امید به درمان دارم
اشک در چشم به من خیره شد و زانو زد
گفت سوی پدرت می روی ایمان دارم
خنده مهمان شده بر این دل غمدیده ی من
دست در دست عمو میل به پایان دارم
محبوبه راه پیما
-------------------------
تقدیم به عبدالله بن حسن
تمام هستی ام عمه! زمان دل بریدن شد
رها کن دستهایم را که دیگر وقت رفتن شد
عمو بین هجوم دشمنان سرباز میخواهد
رهایم کن که دیگر نوبت جانبازی من شد
زره اندازه ی من نیست این پیراهنم کافیست
ببین عمه مسیر رفتنم تا ماه روشن شد
رهایم کن که طاقت داده ام از دست و دلتنگم
که آتش زد به جانم آنکه با آیینه دشمن شد
عمو را بی سپر تنها میان دشمنان دیدم
عمو را دیدم و سهمم به سمت او پریدن شد
همه شمشیرهای تیز از من میگذشت ای کاش!
در آغوش عمو آتش برایم مثل گلشن شد
صدا کردم عموجانم... جدا شد دستها از تن
رها شد دستم و روحم رها از خانه ی تن شد
سه شعبه بر گلو اما پریشان عمو هستم
بیا مادر بیا بابا که دیگر وقت شیون شد
محبوبه راه پیما
------------------------------
درشب تفکیک زمین هر دوجهان
دوئل میکنند
شمارش معکوس خون تنیده ی،جهان را
به تصویر می کشد
سینه
در نفس
ْقفل میشود
زمانه خورشيد را
در لبان کربلا فریاد میزند
صدایی که حنجره ی خاک را
میلرزاند
تیري سه شعبه شد
تا
جاذبه
حائل شود بر بغض کودک شش ماهه
باید
عمری کویرِآسمان، رد خون غنچه را
بو بکشد
اینجا
خیمه و علم ها حکایتی
در سر دارند
اشعار محتشم اندوه را
به جان ، جان می اندازد
كمي بيشتر نمانده
تا
شب بر صبحی که هفتادو دوتن نیامدند
آه شود
تا
کوچه بر سر بزند و مرثیه ها گریه شوند
شعر به خود میلرزد
اشک هایش را پاک میکندو
بزم عِطر میثاق را
بانی ميشود
فاطمه پیروی
----------------------------
بر پاست جشن مختصری روی نیزه ها
هفتاد و چند شمع_سری روی نیزه ها
حاشا! کدام شب به خودش دیده این چنین؛
خورشید های شعله وری روی نیزه ها...
این آیه آیه جذبه ی داوودی از کجاست
با حلق هر پیامبری روی نیزه ها؟!
ای قائلان به ختم رسل چشم وا کنید!
ایناست دین تازه تری روی نیزه ها...
این سر، شکسته است ولی سرشکستهنیست...
قرآن بخوانکه راه گلوی تو بسته نیست...
"اقرا باسم ربک" بانگ حجاز را
با واژه های سرخ بگو اعتراض را
بر باد رفته پیرهنت در میان دشت...
جمع مکسری ست تنت در میان دشت...
ای سر! ببین! صدات پرآوازه مانده است
بعد از هزار سال غمت تازه مانده است
سعید رستگارمند
عباس... مواظب... نکند باز سرت را
دیدم همه تن در تو ; یدالله عرب را
اوصاف و غرور پدرم را پدرت را
ای روح علی در تو تجلی شده باعشق
شمشیر بگردان و ببین دور و برت را
شمشیر بگردان و ببین حضرت سقا
پژمرده عطش باغچه ی شعله ورت را
از خیمه برون آمده یک خواهر بی تاب
تنها نگذاری به خدا همسفرت را
عباس... علمدار غیورم ...یل میدان
خون کرده سه شعبه دم آخر جگرت را
افتاد زدستت علم و مشک پر از آه
برخیز نبینم یل من چشم ترت را
باران شد و بارید به سر نیزه و شمشیر
خم شد کمرم تا که ...خدایا...کمرت را
〇
گل کرد تمام بدنت در دل این دشت
بر سینه گرفته است کسی زخم سرت را
اعظم زارع
فارس نی ریز
---------------------------------
آب را روی آب ها می ریخت شرم می کرد داشت می لرزید
عکس مهتاب تا کرانه ی شط نرم نرمک در آب می رقصید
نیمه ی ماه تا کمر در آب روی امواج ، نقره می پاشید
ماهِ تنهایِ آسمان انگار بر سپیدایِ صبح می
خندید
________________
مشک را با اراده بالا برد با نگاهی که غرق حسرت
بود
گفت نه نه، آب را نمی نوشم آخر او مرد استقامت
بود
کم کمک ماه پشت نخل آمد صحنه آماده ی جنایت
بود
آخر خط رسیده بود عباس آرزویش فقط شهادت
بود
_________________
یادش افتاد مادرش می گفت تو جگر گوشه ی منی
اما
او حسین است و مادرش زهرا ، یاورش باش روز عاشورا
نگذار او که تشنه جان بدهد حَیَّکَ الله ، ایّها
السّقّا
تو نباشی نباش چیزی نیست ، خون تو هم فدای خون خدا
__________________
مشک با اشک های شط آمیخت جگرش پاره شد گریست گریست
دستش افتاد و شد قلم و نوشت آی عباس نمره ات شد بیست
بیرق آرام از نفس افتاد هان که برگیرد این عَلَم آن کیست؟
پس جوابی شنید و شد آرام منم آن کس و نام من حججیست
__________________
محمد جواد نصیرزاده _ نیریز
------------------------------------
با عمو گفته دلم حسرت میدان دارم
گفتم از سوی پدر نامه و فرمان دارم
نامه را دادم و گفتم دل من را دریاب
تا به میدان نروم حال پریشان دارم
مرگ را دیده ام از شهد و عسل شیرینتر
جان به قربان تو تا در بدنم جان دارم
اذن رفتن که گرفتم دلم آرام گرفت
آه فهمید عمو طاقت طوفان دارم
هر که می تاخت بر آیینه به شمشیر زدم
بر سر و سینه ام از زخم گلستان دارم
لشکر خصم به من چیره شد و داد زدم
گفتم ای ماه بیا... زخم فراوان دارم
اسب ها بر تن من تاخته اند اما باز
روی زانوی تو امید به درمان دارم
اشک در چشم به من خیره شد و زانو زد
گفت سوی پدرت می روی ایمان دارم
خنده مهمان شده بر این دل غمدیده ی من
دست در دست عمو میل به پایان دارم
محبوبه راه پیما
-------------------------
تقدیم به عبدالله بن حسن
تمام هستی ام عمه! زمان دل بریدن شد
رها کن دستهایم را که دیگر وقت رفتن شد
عمو بین هجوم دشمنان سرباز میخواهد
رهایم کن که دیگر نوبت جانبازی من شد
زره اندازه ی من نیست این پیراهنم کافیست
ببین عمه مسیر رفتنم تا ماه روشن شد
رهایم کن که طاقت داده ام از دست و دلتنگم
که آتش زد به جانم آنکه با آیینه دشمن شد
عمو را بی سپر تنها میان دشمنان دیدم
عمو را دیدم و سهمم به سمت او پریدن شد
همه شمشیرهای تیز از من میگذشت ای کاش!
در آغوش عمو آتش برایم مثل گلشن شد
صدا کردم عموجانم... جدا شد دستها از تن
رها شد دستم و روحم رها از خانه ی تن شد
سه شعبه بر گلو اما پریشان عمو هستم
بیا مادر بیا بابا که دیگر وقت شیون شد
محبوبه راه پیما
------------------------------
درشب تفکیک زمین هر دوجهان
دوئل میکنند
شمارش معکوس خون تنیده ی،جهان را
به تصویر می کشد
سینه
در نفس
ْقفل میشود
زمانه خورشيد را
در لبان کربلا فریاد میزند
صدایی که حنجره ی خاک را
میلرزاند
تیري سه شعبه شد
تا
جاذبه
حائل شود بر بغض کودک شش ماهه
باید
عمری کویرِآسمان، رد خون غنچه را
بو بکشد
اینجا
خیمه و علم ها حکایتی
در سر دارند
اشعار محتشم اندوه را
به جان ، جان می اندازد
كمي بيشتر نمانده
تا
شب بر صبحی که هفتادو دوتن نیامدند
آه شود
تا
کوچه بر سر بزند و مرثیه ها گریه شوند
شعر به خود میلرزد
اشک هایش را پاک میکندو
بزم عِطر میثاق را
بانی ميشود
فاطمه پیروی
----------------------------
بر پاست جشن مختصری روی نیزه ها
هفتاد و چند شمع_سری روی نیزه ها
حاشا! کدام شب به خودش دیده این چنین؛
خورشید های شعله وری روی نیزه ها...
این آیه آیه جذبه ی داوودی از کجاست
با حلق هر پیامبری روی نیزه ها؟!
ای قائلان به ختم رسل چشم وا کنید!
ایناست دین تازه تری روی نیزه ها...
این سر، شکسته است ولی سرشکستهنیست...
قرآن بخوانکه راه گلوی تو بسته نیست...
"اقرا باسم ربک" بانگ حجاز را
با واژه های سرخ بگو اعتراض را
بر باد رفته پیرهنت در میان دشت...
جمع مکسری ست تنت در میان دشت...
ای سر! ببین! صدات پرآوازه مانده است
بعد از هزار سال غمت تازه مانده است
سعید رستگارمند
--------------------------
دست قلم به یاد تو ذهنش رهاتر است
دنبال کشف لطف و کرامات دیگر است
مابین واژه های خدا و بشر،علی
نهج البلاغه ایست که دریای گوهر است
طولی نمی کشد که ببندند با نفاق
دستی که درغدیر به دست پیمبر است
من کنت و گفت و کار رسالت تمام کرد
چشمم برای مردم عصرعلی تر است
بی شک که حرف های علی ، حق مطلق است
ازلقمه ای حرام همه کوششان کراست
بعد از سقیفه غربت تاریخ جان گرفت
دنیای مرد بی کسی درغم شناوراست
بر سرگذاشت، فتنه کلاه نفاق را...
دستان جهل وکینه پرازخون حیدر است
تشتی که ازتمام وجود حسن پراست
بی شک که ازخیانت هر سکه ی زراست
آغازکربلای پر از خون سقیفه بود
جنگیدنی که ارث حسین از پیمبر است
تکلیف ماجرای شب تیره روشن است
وقتی که منتقم برسد روز محشراست
هاشم کریم پور
----------------------------
همینکه محرم فرامی رسد
به دلها غمی آشنا می رسد
زمین درپناه زمان میرود
به غم خانه ی نینوا می رسد
فضا میشود عرضه ی اشک و آه
به خوبان عالم جفا می رسد
به پای ادب میروم روضه ای
دل زخمی ام را دوا می رسد
ازین رهگذر شبنم گریه ای
به چشم من بینوا می رسد
یکی محتشم میشود با قلم
که شعرش به دست خدامی رسد
به همراه یک کاروان عاشقی
مسیرش به کرب و بلا می رسد
قلم میدواند به سیلاب اشک
به آغاز یک ماجرا می رسد
مصیبات شاهی رقم میزند
که شانش به آل عبا می رسد
به پیمان خود چون وفا می کند
به یک امت بی وفا می رسد
همان آفتابی که با مقدمش
به بال ملک هم شفا می رسد
به جرمی که نور دل حیدر است
برایش هزاران بلا می رسد
مسیرش شده مرکب فتنه ها
قدر میگریزد قضا می رسد
به تکمیل حج بهر قربانی اش
به کرب و بلای منا می رسد
چه بی حرمتی ها در این خاک غم
به گل های باغ ولا می رسد
به آیینه های خدا سنگ کین
ستم های بس ناروا می رسد
نه رحمی به دل مانده از کوفیان
نه این ظلم را انتها می رسد
قلم میشود دست سقای دین
مصیبت به یک ابتدا می رسد
برای تن چاک چاک حسین
به جای کفن بوریا می رسد
غروب است و زینب که با سیل اشک
به سرهای از تن جدا می رسد
دست قلم به یاد تو ذهنش رهاتر است
دنبال کشف لطف و کرامات دیگر است
مابین واژه های خدا و بشر،علی
نهج البلاغه ایست که دریای گوهر است
طولی نمی کشد که ببندند با نفاق
دستی که درغدیر به دست پیمبر است
من کنت و گفت و کار رسالت تمام کرد
چشمم برای مردم عصرعلی تر است
بی شک که حرف های علی ، حق مطلق است
ازلقمه ای حرام همه کوششان کراست
بعد از سقیفه غربت تاریخ جان گرفت
دنیای مرد بی کسی درغم شناوراست
بر سرگذاشت، فتنه کلاه نفاق را...
دستان جهل وکینه پرازخون حیدر است
تشتی که ازتمام وجود حسن پراست
بی شک که ازخیانت هر سکه ی زراست
آغازکربلای پر از خون سقیفه بود
جنگیدنی که ارث حسین از پیمبر است
تکلیف ماجرای شب تیره روشن است
وقتی که منتقم برسد روز محشراست
هاشم کریم پور
----------------------------
همینکه محرم فرامی رسد
به دلها غمی آشنا می رسد
زمین درپناه زمان میرود
به غم خانه ی نینوا می رسد
فضا میشود عرضه ی اشک و آه
به خوبان عالم جفا می رسد
به پای ادب میروم روضه ای
دل زخمی ام را دوا می رسد
ازین رهگذر شبنم گریه ای
به چشم من بینوا می رسد
یکی محتشم میشود با قلم
که شعرش به دست خدامی رسد
به همراه یک کاروان عاشقی
مسیرش به کرب و بلا می رسد
قلم میدواند به سیلاب اشک
به آغاز یک ماجرا می رسد
مصیبات شاهی رقم میزند
که شانش به آل عبا می رسد
به پیمان خود چون وفا می کند
به یک امت بی وفا می رسد
همان آفتابی که با مقدمش
به بال ملک هم شفا می رسد
به جرمی که نور دل حیدر است
برایش هزاران بلا می رسد
مسیرش شده مرکب فتنه ها
قدر میگریزد قضا می رسد
به تکمیل حج بهر قربانی اش
به کرب و بلای منا می رسد
چه بی حرمتی ها در این خاک غم
به گل های باغ ولا می رسد
به آیینه های خدا سنگ کین
ستم های بس ناروا می رسد
نه رحمی به دل مانده از کوفیان
نه این ظلم را انتها می رسد
قلم میشود دست سقای دین
مصیبت به یک ابتدا می رسد
برای تن چاک چاک حسین
به جای کفن بوریا می رسد
غروب است و زینب که با سیل اشک
به سرهای از تن جدا می رسد
----------------------------
کربلا رفتن اصلا مهم نیست شمر هم کربلا بوده مردم
کربلا مرکز ماجراهاست شمر در ماجرا بوده مردم
شمر آن کهنه سرباز جنگی شمر آن خسته جانباز جنگی
لحظه ای سر نیاسوده بر خاک، اهل رزم و بلا بوده مردم
شمر رنج تعبد کشیده پاسی از شب تهجد کشیده
زخم صفین با خود کشیده با علی آشنا بوده مردم
هر که تسلیم امر امام است اهل تردید و چون و چرا نیست
شمر از آخر جنگ صفین اهل چون و چرا بوده مردم
شمر کفتاری از نسل گرگ است ، شمر یک اشتباه بزرگ است
لقمه ی ناروا بوده آری نطفه ی ناروا بوده مردم
خواهری از بلندای آن تل، دیده که شمر آمد به مقتل
دیده که خنجرش را در آورد، تیغ او بر قفا بوده مردم
دیده سر ، بارها ضربه خورده ، ضربه ها را یکایک شمرده
خواهرش پای هر ضربه مرده ، دیده آن سر جدا بوده مردم
زخم از آن پیکر چاک می ریخت، رد خونشروی خاک می ریخت
دخترش کاش می شد نبیند، رد خون تا کجا بوده مردم
خیمه ها را به آتش کشیدند، اسب ها روی تن ها دویدند
قهقه شمر پیچیده در دشت ، سر روی نیزه ها بوده مردم
شمر مامور ابن زیاد است، مثل او دور و برها زیاد است
شمر از کوفه تا شام رفته، پای تشت طلا بوده مردم
کوفه و کوچه های پر از شمر... تو کجا ایستادی دل من
شمر اهل همین دورو برها، اهل شهر ریا بوده مردم
مبتلای چه هستی دل من مبتلای که هستی دل من
این جهان مرکز ابتلاهاست شمر هم مبتلا بوده مردم
هر که خطش جدا از امام است هر کسی دور کار حرام است
باید این را بداند که روزی شمر خطش خطا بوده مردم
شمر شاید در اهواز باشد پشت دروازه شیراز باشد
شمر شاید همینجا...نپرسید بین ماها چرا بوده مردم
کربلا رفتن اصلا مهم نیست کربلایی شدن اصل کار است
کربلا خط خون حسین است خط خون تا خدا هست مردم
ایوب پرندآور
---------------------------
چون تیغ کجت حضرت حق داس ندارد
در اوج مصیبت دل ما امن ترین جاست
وقتیکه پناهی بجز عباس ندارد
مولای جهان بر در گلزار شهادت
جز دست شما شاخه گل یاس ندارد
ولله که در سینه اش از دل خبری نیست
آنکس که به شش گوشه اش احساس ندارد
قربان تو که شاعر این ساده ترین شعر
جز بر رقم نام تو وسواس ندارد
محمدعلی داوطلب
گرفته گوش صحرا را طنینی از رجزهایت
چه غوغایی به پا کرده صدای دست تنهایت
دم رفتن تو را دیدم ، سر از پا هیچ نشناسی
میان خاک و خون اکنون که بشناسد سر از پایت؟!
وجودت پیش چشمانم همیشه پشت گرمی بود
ولی کاش این دم آخر نمیکردم تماشایت
به چشم شرم میدیدم به دندان مشک میگیری
خجالت داده ای ما را برادر با تقلایت
فرات این رود سرگردان به دنبال تو میگردد
نهاده بر لبش حسرت ، وجود همچو دریایت
تو راز العطش بودی که بعد از مشک صدپاره
ترک خورده ست صحرا با هزاران لب به افشایت
محمدعلی داوطلب
در اوج مصیبت دل ما امن ترین جاست
وقتیکه پناهی بجز عباس ندارد
مولای جهان بر در گلزار شهادت
جز دست شما شاخه گل یاس ندارد
ولله که در سینه اش از دل خبری نیست
آنکس که به شش گوشه اش احساس ندارد
قربان تو که شاعر این ساده ترین شعر
جز بر رقم نام تو وسواس ندارد
محمدعلی داوطلب
گرفته گوش صحرا را طنینی از رجزهایت
چه غوغایی به پا کرده صدای دست تنهایت
دم رفتن تو را دیدم ، سر از پا هیچ نشناسی
میان خاک و خون اکنون که بشناسد سر از پایت؟!
وجودت پیش چشمانم همیشه پشت گرمی بود
ولی کاش این دم آخر نمیکردم تماشایت
به چشم شرم میدیدم به دندان مشک میگیری
خجالت داده ای ما را برادر با تقلایت
فرات این رود سرگردان به دنبال تو میگردد
نهاده بر لبش حسرت ، وجود همچو دریایت
تو راز العطش بودی که بعد از مشک صدپاره
ترک خورده ست صحرا با هزاران لب به افشایت
محمدعلی داوطلب
نظرات ارسال شده