گرد هم آئی هفتگی
صدای سخن عشق
شعر خوانی شاعران در استقبال شب یلدا
زمان:جمعه/98/09/29 ساعت18:30
مکان:سالن اجتماعات بعثت(جنب شهرداری و شورای اسلامی)
انجمن شعرو ادب شهید رابع استهبان
اشعار با ترتیب اولویت ارسال
درج شده است
-------------------
--------------
----------
-------
----
--
-
کسی که مثل هیچ کس نیست
به خوابم می آید
تا
عاشقانه هایش را بسراید
و من
نقاشی که
زن بودن را خوب بلد است
شب در چشم هایش کوچ کرده بود
و موج
دربین انگشت های کشیده اش
از
گیسوان پريشانم می ریخت
دوستت دارم را
که از لبانش چیدم
طعم انگور هفت ساله می داد
خلیج از
چشم هایم سرریز شد
نیمه ی گمشده ی من
مااااه بود
و من
خیال دریا شدن داشتم
روی کاغذ سپيد
واژه ها خیس،می دوند
این
رج آخر بافته ی شعرم است
من
اینجا بغض که می کنم
گونه های او
آنسوی شهر خیس،می شوند
....
آرزو نقيبي نژاد
به خوابم می آید
تا
عاشقانه هایش را بسراید
و من
نقاشی که
زن بودن را خوب بلد است
شب در چشم هایش کوچ کرده بود
و موج
دربین انگشت های کشیده اش
از
گیسوان پريشانم می ریخت
دوستت دارم را
که از لبانش چیدم
طعم انگور هفت ساله می داد
خلیج از
چشم هایم سرریز شد
نیمه ی گمشده ی من
مااااه بود
و من
خیال دریا شدن داشتم
روی کاغذ سپيد
واژه ها خیس،می دوند
این
رج آخر بافته ی شعرم است
من
اینجا بغض که می کنم
گونه های او
آنسوی شهر خیس،می شوند
....
آرزو نقيبي نژاد
-------------------------------
بیکار شده ؛ نشسته در خانه ی خویش
بابای من است و شمع کاشانه ی خویش
چندیست که می کند فقط زندانی
در سینه ی خود آه غریبانه ی خویش
باید که به صحرا رود و بگذارد
در راه شکار دام بی دانه ی خویش
در سفره ی آرزو فقط می چیند
خون دل و اشک و آه روزانه ی خویش
پائیز رسیده و پدر باید که
تعمیر کند دوباره ویرانه ی خویش
هم خرج من و برادرم را بدهد
هم اینکه دوباره قسط ماهانه ی خویش
کمیاب شده ولیک باید بخرد
داروی گران درد دردانه ی خویش
باید بدهد پول طلبکار شرور
تا حفظ کند غرور مردانه ی خویش
در فکر فرو رفته و دستانش را
مانند همیشه برده بر چانه ی خویش
مانده که کدام اولویت دارند
مانده چه کند با دل دیوانه ی خویش
باید که به هر نحو به منزل ببرد
باری که نهاده است بر شانه ی خویش
بیچاره پدر که روز و شب می ریزد
برنامه برای پول یارانه ی خویش.
علی اکبر شجعان.
بابای من است و شمع کاشانه ی خویش
چندیست که می کند فقط زندانی
در سینه ی خود آه غریبانه ی خویش
باید که به صحرا رود و بگذارد
در راه شکار دام بی دانه ی خویش
در سفره ی آرزو فقط می چیند
خون دل و اشک و آه روزانه ی خویش
پائیز رسیده و پدر باید که
تعمیر کند دوباره ویرانه ی خویش
هم خرج من و برادرم را بدهد
هم اینکه دوباره قسط ماهانه ی خویش
کمیاب شده ولیک باید بخرد
داروی گران درد دردانه ی خویش
باید بدهد پول طلبکار شرور
تا حفظ کند غرور مردانه ی خویش
در فکر فرو رفته و دستانش را
مانند همیشه برده بر چانه ی خویش
مانده که کدام اولویت دارند
مانده چه کند با دل دیوانه ی خویش
باید که به هر نحو به منزل ببرد
باری که نهاده است بر شانه ی خویش
بیچاره پدر که روز و شب می ریزد
برنامه برای پول یارانه ی خویش.
علی اکبر شجعان.
بعضی ها
غم می چکد از دیدۀ نمناک بعضی ها
شیطان خزیده این زمان در لاک بعضی ها
در فصل زرد و خشک این باغ خزان دیده
گلهای شب بو می دمد از خاک بعضی ها
همواره دندان طمع را تیز تر کرده است
یاللعجب این روزها مسواک بعضی ها
از دیدۀ گریان من سرچشمه می گیرد
خونی که بالا می رود از تاک بعضی ها
حرف مرا هرگز نمی فهمند و کوتاه است
همواره سقف کلبۀ ادراک بعضی ها
درهای هر دروازه گاهی می توانی بست
اما دریغا از دهان چاک بعضی ها
گیسو میفشان ، روسری سر کن ، میا بیرون
کوچه پر است از دیدۀ ناپاک بعضی ها
بار سفر حالا که می بندی مواظب باش
مگذار ساک خود کنار ساک بعضی ها
علی اکبر شجعان
--------------------------
بادۀ کهنه
ما خرابِ می و میخانه ز می آباد است
منع ما می کنی ار، توصیه ات بر باد است
ما خرابِ می و میخانه ز می آباد است
منع ما می کنی ار، توصیه ات بر باد است
ساقی ام ساغری ازکهنه ترین خُم برداشت
باده ی کهنه نیاکانِ مرا در یاد است
باده ی کهنه نیاکانِ مرا در یاد است
بحرِ سیلاب می ازمیکده در شهر اندخت
آنکه لب تر نکند تشنه ترین افراد است
آنکه لب تر نکند تشنه ترین افراد است
دختر رَز که شده حامله ی باده ی او
زادگاه ازلش در سحرِ مُرداد است
زادگاه ازلش در سحرِ مُرداد است
های و هوی من وفریاد دل و ناله ی او
"آنچه البته به جایی نرسد فریاد است" *
"آنچه البته به جایی نرسد فریاد است" *
مهدوی گمشده ی خویش کجا می جوئی
یوسف در بدرِ شهر خودت فرهاد است
یوسف در بدرِ شهر خودت فرهاد است
مهدوی
*تضمینی از شاعر معاصر یغما جندقی
-------------------
گل بوته برف
پائیز گذشت و اول سرما شد
دی با چمدان بسته اش پیدا شد
با خش خش برگهای زرد و قرمز
آهسته در آغوش زمین نجوا شد
روی تن عریان درخت خانه
یک دسته کلاغ آمد و غوغا شد
از قاب میان پنجره دیدم که
جا مانده به شاخه برگی و تنها شد
در کنج اتاق خانه مثل هرسال
کرسی قدیمی پدر برپا شد
از چاک قبای غنچه های آتش
گل ریخت سر اجاق تا زیبا شد
گل بوته برف سر زد از دامن شب
پائیز ورق خورد و شب یلدا شد
زیبا جواهریان همدانی
از استهبان انجمن ادبی شهید رابع
پائیز گذشت و اول سرما شد
دی با چمدان بسته اش پیدا شد
با خش خش برگهای زرد و قرمز
آهسته در آغوش زمین نجوا شد
روی تن عریان درخت خانه
یک دسته کلاغ آمد و غوغا شد
از قاب میان پنجره دیدم که
جا مانده به شاخه برگی و تنها شد
در کنج اتاق خانه مثل هرسال
کرسی قدیمی پدر برپا شد
از چاک قبای غنچه های آتش
گل ریخت سر اجاق تا زیبا شد
گل بوته برف سر زد از دامن شب
پائیز ورق خورد و شب یلدا شد
زیبا جواهریان همدانی
از استهبان انجمن ادبی شهید رابع
----------------
آسمان را تو خط زدی آن شب
همچوابری که بی صدا میرفت
درهوای تودیده ام خود را
از سرم سایه ات کجا میرفت
تا خیالت قدم زدم امروز
شانه های تو را چه کم دارم
در میان سکوت وَهم انگیز
در نبودت ببین که بیمارم
من همان شاعر پر از دردم
مرهمم دفتر است و این خودکار
جز نوشتن علاج دردم نیست
مانده ام تا دم سحر بیدار
ماه شبهای من دلم تنگ است
بی تو در شب ستاره کم دارم
کاش بودی کنار من ای عشق
صبر ایوب در دلم دارم
اسمان را که خط زدی بارید
چشمهایم،پر اشک وبحرانی
شعر بی رنگ و رو وپرسوزم
یک عزل پر زعصه میخوانی
در خیالم قدم بزن امروز
در هوایی که باز غم دارم
در میانِ سکوتِ وهم انگیز
باز ویرانه های بم دارم
ط_محمدخانی
نظرات ارسال شده