ما را دنبال کنید

جستجوگر

ورودی انجمن ادبی

عضویتِ سایت و انجمن

آلبومهای نماهنگها

آپلودها

موضوعات

آمارگیر

  • :: آمار مطالب
  • کل مطالب : 394
  • کل نظرات : 363
  • :: آمار کاربران
  • افراد آنلاين : 3
  • تعداد اعضا : 444
  • :: آمار بازديد
  • بازديد امروز : 69
  • بازديد ديروز : 698
  • بازديد کننده امروز : 19
  • بازديد کننده ديروز : 170
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل ديروز: 2
  • بازديد هفته : 69
  • بازديد ماه : 9,141
  • بازديد سال : 96,605
  • بازديد کلي : 1,460,285
  • :: اطلاعات شما
  • آي پي : 3.138.181.145
  • مرورگر : Safari 5.1
  • سيستم عامل :

کدهای اختصاصی

گرد هم آئی هفتگی



بیوگرافی استاد محمدخلیل مذنب (جمالی )

استاد محمد خلیل مذنب  متخلص به جمالی درسال 1310در شهر استهبان ازدیار شاعر خیز فارس دیده به جهان گشود ،ودر سن جوانی به شیراز مهاجرت کرد و در آنجا سکنی گزید و با شاعران بزرگی از خطه فارس از جمله نصراله مردانی و احد ده بزرگی و دیگر شاعران و ادیبان گشور آشنا شد استاد جمالی در حوزه مضمون یابی بسیار چیره دست بود و توانا تا آنجاکه به کمتر غزلی از او می توان برخورد کرد که از مضامین تازه سرشار نباشد و همین نکته دست نوشته ها و دل سروده های او را در میان آتار همگنان خویش متمایز کرده است ، شعر او حال و هوای صبح شدن داشته و پیراهن سپیده بر تن کرده ، دل های جوانان را به خود مجذوب می کند . این پیر روشن ضمیر که شعر هائی داشت سرزنده و با نشاط ، از (شرق عشق ) طلوع کرد در (مزرعه نور ) بی آنکه ادعائی داشته باشد و یا پیرایه ای بر خود ببندد از شهرت و نام  ، هر چند نام آور شد و بزرگ ، سودا زده رفت تا در ( خط زمان ) به انسان رسید از دلدادگی سرود و از عاشقی گفت تا ( ادبیات عاشورا ) را رقم زد از شور شیرین زیبا سرود ( که عشق مجنون است ) و چون با (دختر صوفی ) در مثنوی نوشت ، از بستر سبز غزل جوان برخاست . بوی گندم بهانه ای شد برای ( راز یک لبخند ) ازاین گنگ خوابیده که توان قصه گفتنش نبود ، مجموعه های زیر به جا مانده و منتشر شده است . که عشق مجنون است (1363) درمزرعه نور (1364) انسان در خط زمان (1365) ادبیات عاشورائی (1367) نگین خورشید (1369) منظومه های شگفت (1371) دختر صوفی (1373)شرق عشق (1375)گزیده ادبیات معاثر(1378)عاشقانه های عاشورائی (1378)تاملاقات سحر(1384)رازیک لبخند(1385)همه خورشید شویم (1386)به تعظیم عشق (1386)  

منبع : اشراق

&
متن مصاحبه با استاد فرزانه و شاعر اهل بیت محمدخلیل مذنب ( جمالی )
 
پسین جمعه دوازدهم مردادماه سال 1386 توفیق پیدا کردم که از  طرف برو بچه های انجمن  شعر  شهید رابع استهبان دیداری صمیمی و خودمانی داشته باشیم با پیر فرهیخته و  شاعر  خود ساخته  استاد  محمد  خلیل مذنب ( جمالی ) ، که اهل ذوق فارس اغلب او را به نام استاد جمالی می شناسند . شاعری پر تلاش و پاکدل که بیش از نیم قرق زندگی خود را وقف شعر و ادب فارس کرده و همواره خدمت  به  دین و فرهنگ این سرزمین کهنسال را مهم ترین هدف زندگی خود دانسته است .

هنگامی که از پشت دیوار رنگ و رو رفته عمارت و باغ انجمن ادبی شاعران انقلاب اسلامی  شیراز شاخه های سرسبز درختان باغ را که به بیرون سرک می کشیدند دیدم بی اختیار به یاد کوچه باغ ها و خانه های با صفای زادگاه استاد جمالی شهر سرسبز استهبان افتادم . مثل همیشه وقتی زنگ در انجمن را زدم مادری مهربان با رویی گشاده در را باز کرد و با کلامی شیرین که سخاوت از آن می بارید مرا به داخل  دعوت کرد . کاملا معلوم بودکه استاد و همسرش منتظر من  هستند . داخل اتاق وقتی که روی  فرش لچک ترنج شیرازی نشستم و به پشتی ترکمنی  تكيه دادم  به شکل عجیبی این احساس برایم پیش آمد  که  گویا  در گذشته ای  دور در خانه قدیمی استاد در محله میری استهبان به احوالپرسی استاد آمدم .

لحظه ای نگذشت که همسر استاد درحالی که زیر بغل ایشان را گرفته بود وی را برای ورود به پذیرائی همراهی می کرد  وارد  اتاق  شد .  وقتی  که استاد  با یک دنیا صفا و لبخند  احوالپرسی کرد  من  در مقابل    این جثه کوچک تکیه به عصا زده با آن روح بزرگ احساس تواضع و افتادگی  کردم  و همچون گذشته  وی را بسیار دوست داشتنی یافتم . وقتی که ایشان را در در انجمن شعر خیابان فردوسی شیراز ملاقات می کردیم تا برایمان  شعر بخواند وشعر هایمان را اصلاح کند . پیری  و  شکستگی  و ناتوانی استاد غمگینم کرد اما چیزی  نگذشت که یک دنیا شادمانی و روشنی در  چهره داشت تلخی ضعف او را از یادم برد . بعد از احوالپرسی در حالی که دستانش را در دست داشتم  روی زیر انداز تمیز و پنبه ای  در کنار  اتاق آرام گرفت  و من  هم در کنارش نشستم . به روال پذیرایی ایرانیان اصیل و مهمان دوست تنگ آب یخ و  لیوان شربت  و ظرف پر میوه و  سینی چای دور و برمان را پر کرد و تعارف های مکرر استاد و همسرشان  بود که عشق به یک همشهری  در آن موج میزد . من شرمنده ا ین همه صفا بودم که استاد  از وضعیت شهر و حال مردم استهبان پرسید  من مختصری در مورد  شهر حرف  زدم و استاد اظهار علاقه کرد که دوست دارم محل دفنم در زادگاهم باشد ، کم کم روی سخن را به سوی مقصودم از دیدار استاد کشیدم یعنی مصاحبه با ایشان برای درج در ویژه نامه ی ادبی انجمن شهید رابع استهبان .

ابتدا از استاد جمالی خواستم  در مورد زندگی شخصی خود از آغاز تا حال بگوید . استاد    مقداری عمیق به فکر فرو رفت و سپس آرام گفت : زندگی من  با چهل  سال کار در گارگاه نمد مالی  خیلی   سخت  گذشت  من پنج فرزند دارم ، سه پسر و دو دختر که همه ازدواج کرده اند و سرو سامان گرفته اند ، تامین  زندگی خود و بچه ها با نمد مالی و کار و شعر گفتن  نه چندان جور بود نه آسان ، الهی   شکر ،  الان  قریب به شصت سال است که  از استهبان خارج شده ام و امروز که بچه های انجمن شهید رابع را می بینم باعث افتخار من است .

استاد  ساکت شدند و  من پرسیدم : از  حال و هوای  قدیم استهبان  هم چیزی  بگویید . استاد  در  حالی  که تبسمی به لب داشت گفت : چیز خیلی مهمی که از قدیمای استهبان  یادمه  اینه که شصت سال  پیش در این شهر هر کسی نیاز های خودش را خود برطرف می کرد ، شهر به جاهای دیگر دستش دراز نمی شد ، استهبان واقعا  خود کفا  بود  ،  یادمه  که  داییم  کرباس می بافت ،  خودمان نمد مالی میکردیم ، هم محله ای ما استاد خبیر الصنایع  ظرف های سرامیک و کاشی می ساخت ،  هر  کسی  کاری  داشت که به درد همه می خورد . 

با سکوت  مجدد استاد  پرسیدم : در  مورد شعر و کارهای ادبی خودتان  بفر مایید ، جزوه  کوچکی  را  با  عنوان ( یادمان تجلیل از شاعر فرهیخته معاصر ، پیر عارف استاد محمد  خلیل مذنب جمالی شاعر اهلبیت ) برداشت و آن را باز کرد ، بخشی از مقاله ی جمالی و شعرهایش نوشته خسرو قاسمیان را  برایم  خواند و با تواضع گفت : این بزرگوار بهتر از من گفته ، آنچه در مورد من و شعرهایم می خواهی بدانی دراین جزوه هست . آن وقت  آن را به  من  داد ، گفتم  : جناب استاد  قبل  از انقلاب نیز انجمن  شعر داشتید ؟ آیا  برای  شعرای  مشهور آن   زمان استهبان مانند آقای شمس استهباناتی مراوده ادبی داشتید ؟ 

استاد   که  گویا  خاطرات   زیادی  را  در ذهن مرور  می کند  گفت : شمس  استهباناتی از دوستان پدرم بودند ، شاعری قوی  و توانا که شعرهای  مذهبی  عالی می گفت . زمانی  که  من در نوجوانی در استهبان بودم پدرم نوحه  سرا  بود و خیلی از نوحه های مذهبی  برای مراسم  شهر را او می نوشت  .  مجموعه  اشعاری   از این بزرگوار نیز در دفتر جمع کرده بودیم که متاسفانه مفقود شد .  یک روز شمس از عمو یم  پرسیده  بود آیا  برادرت کسی را دارد که  برای  نوحه سرودن جای او را بگیرد ؟ عمویم  بنا  به تعریف گفته  بود پسر برادرم از برادرم بهتر نوحه می گوید .  شمس  هم بنا به علاقه گفته بود که می خواهد مرا ببیند  . اما  مسئله  آمدن   من به  شیراز  پیش  آمد و  بعدها  موفق به دیدار آقای شمس  شدم . استاد نفسی   تازه  کرد   و  ادامه داد : در شیراز  سی  سال  قبل  از پیروزی انقلاب انجمن  شعری با دوستان صاحب ذوق مانند آقای حجتی در منزل  ایشان راه اندازی کردیم ، یک  روز بنا  به  تصادف در   دروازه اصفهان  شیراز  با آقای شمس بر خورد کردیم  و  به ایشان  گفتم که  دوستانی داریم  اهل  ذوق  و  دوست  دارند  که شما  نیز  در انجمن شرکت  کنید . پرسید دوستان چه کسانی هستند  و  من آقای  حجتی و دیگران  را  معرفی  کردم ، ایشان  پذیرفت   و مدت یک  سال در انجمن  ما که به انجمن  شعر  حافظ  مشهور بود  شرکت می کرد ، حقا  بسیار عالی شعر می گفت و انجمن  را رونق داده بود ، صدای  خوبی  هم داشت فقط یادم  هست که  بخشی از مثنوی خسرو شیرین نظامی  را  در نواری خوانده بود  که به  آقای  حجتی  هدیه  کرد ، مدتی  بعد بنا به  اتفاق منزل آقای حجتی  را دزد زد و  اموالش  از جمله  ضبط صوتی  که  این  نوار هم  روی آن  بود به سرقت  رفت . آقای حجتی  بیش از همه  از گم شدن نوار ناراحت بود و همیشه  می گفت  هر کس  اموال مرا  برده اگر فقط آن نوار را به  من برگرداند حلالش  می کنم ، با انقلاب  کار  انجمن پایان یافت   و  دوستان  پراکنده  شدند ، بعدا   از سال شصت ودو    بنده ، آقای   مردانی و   آقای  لطف اللهی  انجمن  ادبی شاعران   انقلاب  اسلامی  را  به راه   انداختیم    الحمدلله  تا حال همچنان فعالیت  داریم ، هنوز در حال  و هوای  خاطرات شیرین استاد بودم که سوال  دیگری مطرح کردم : برای جوانان مشتاق و با ذوق چه توصیه و رهنمودی دارید ؟

استاد گفت متاسفانه مطالعه ی جوانان علاقمند و صاحب ذوق در باره ادبیات  کهن ایران زمین بسیار کم است و این  عیب    بزرگی است . آثار سعدی ، حافظ ،فردوسی و  مولانا و   بسیاری از  شاعران مطرح دیگر بسیار مفید فایده است  امروز  دنیای شعر و شاعری دنیای  آشفته ای   است ، عده ای  کار   می کنند  با  توجه   به ادبیات کهن و به آن انس و الفت دارند ، این خوب است اما جوانان خیلی گرایش به این آثار ندارند .البته نباید تقلید صرف کرد و لی باید این آثار خوانده شود تا بفهمیم شاعران ما در آثارشان چه کرده اند ، باید شاعر کار همه را بشناسد  و تجربه کند زبانی که امروز برای  شعر  وجود دارد با قدیم فرق هایی دارد والبته باید هم داشته باشد زبان امروز شعر در حال حرکت است و  من نمی دانم که این راه به کجا ختم می شود ، باید  سال ها  کار شود و بعد مردم قضاوت کنند ، مطالعه    است که  شاعر را به  یک  زبان شعری  خاص خودش و یک سبک  درست  و ویژه  همان  شاعر می رساند و این با مطالعه و آشنایی با ادبیات گذشته بدست می آید .  

از استاد خواستم شعری از   اشعارشان بخوانند ، از میان آثار متنوعی که در اطرافشان بود مجموعه مزرعه نور را برداشت و بخشی     از مثنوی بازگشت را برایم خواند ، استاد و من در انتخاب این شعر برای مهمان استهباناتی پسین جمعه مردادماه ، میزبان با ذوقم را تحسین می کردم زیرا شاعر در این مثنوی بازگشتی کرده بود به دوران کودکی خود و حال و هوای زادگاهش ، حقا که من هم با   این شعر   استاد جمالی سری زدم  به تمام  هویت و ارزش های بومی  خودم ، وقتی   که هنوز سیراب نشده از زلال مثنوی استاد متوجه سکوتشان شدم پرسیدم: نظرتان در مورد فضای ادبی کشور بعد انقلاب چیست ؟ 

استاد گفت : به نظر من فضای   ادبی کشور در   حال حرکت رو    به جلو ست ، امروز بسیاری از شعرا بخصوص شعرای انقلاب خوب کار می کنند می توان گفت حرکت   این   بخش از جامعه افت ندارد ، بسیاری از جوانان هم خوب شعر می گویند ، در برخورد با انجمن شهید رابع    خیلی شعرای جوان را دیدم که شعرشان مایه امیدواری بود . 

احساس خستگی   در چهره استاد و جابجایی    مکررشان در محلی که نشسته   بود مرا متوجه کرد که باید به ایشان مجالی برای استراحت بدهم ازاین رو به سراغ همسر استاد امدم که در تمام این مدت در کمال آرامش به گفتگوی بنده و استاد گوش مداد و از مرور خاطرات ایشان با یک همشهری که اغلب هم به لهجه ی استهباناتی عنوان میشد غرق در شادی بود .

با کسب اجازه    از همسر استاد باب سخن را با ایشان    باز کردم و پرسیدم : شما نیز  در مورد استاد و زندگی ایشان مطلبی بفرمائید . همسر استاد با کمال تواضع و شرم گفت  :    آقای جمالی   سال های زیادی است که شعر می گوید  در این مدت من وظیفه ی خودم دانستم که بچه ها را آماده کنم که اجازه بدهند آقا کار شعرشان را بکنند   ، همان طور که می دانید اغلب اوقات  دور آقا از علاقمندان به  ایشان و شعر شلوغ بوده است ، در این شرایط همیشه سعی کرده ام طوری عمل کنم تا درخدمت ایشان    باشم و آقا براحتی    بتوانند به    دوستان و شاگردانشان برسند . 

دراین اثنا که همسر استاد سخن می گفتند استاد با تبسمی تشکر آمیز گفتند : زندگی  با مردی که چهل سال نمد مالی   کرده و شعر هم گفته خیلی سخت بوده ، صبر همسر من   در این سالها   قابل    تقدیر است . بااین سخنان رد و بدل نگاه ها و لبخندهای استاد و همسرشان برایم یک دنیا معنی و لذت      را تداعی کرد ، نگاهی به پنجره اتاق و دیدن سیاهی    شب مرا به خود آورد که بیش   از دو ساعت است که وقت استاد و همسرشان را گرفته ام ، به عنوان   آخرین سوال  خیلی  خودمانی از استاد پرسیدم : جناب استاد ازمال دنیا چیزی هم جمع کرده اید ؟ 

استاد جمالی    نگاهی به ده دوازده جلد از مجموعه های     به چاپ رسیده شعرشان کردند و با تبسمی شوخ طبعانه گفتند : از مال دنیا من فقط این ها  را جمع کرده ام و با خنده ای شیرین چهار عنوان از کتابهایشان را جدا کردند وبه طرف من گرفتند : بیا آقای کیانی این چندتاش هم مال شما . 

در فضایی    بسیار خودمانی که با چند شوخی نیز همراه بود از استاد تشکر کردم ، پاسی از شب گذشته بود و علیرغم میلم باید از استاد و همسرشان جدا می شدم ، تعارف های معمول خداحافظی با استاد رد و بدل شد و با همراهی همسر   استاد تا در باغ انجمن آمدم ، وقتی که   در باغ انجمن شعرای انقلاب اسلامی شیراز پشت سرم   بسته شد احساس کردم   دلم را برای همیشه     در خانه ی اخلاق   و صفای استاد جمالی جا گذاشت

   (  تهیه کننده مصاحبه : آقای حسن کیانی - شیراز مرداد 1386 باغ انجمن ادبی شاعران انقلاب اسلامی )

منبع : اشراق

او گفت و من نوشتم ای   شده   کاشف راز از لب من 

 در    مصلی  نماز   از  لب    من 

قصه عاشق و معشوقی خویش

گفته  با  سوز  و  گداز از لب من 

ای   مرا   روح  روان   فاش   بگو

سخنی    روح نواز   از   لب   من 

من  خود  ساخته   با   نی   بنواز

گوش  کن  شور حجاز  از  لب من 

تاب ده ذلف  سخن  در شب وصل 

تا   شود  قصه   دراز  از   لب   من

خلق   را   مست   غزلخوانی  کن 

ای  شده  قافیه  ساز  از  لب  من 

دل    من  محکمه   و  حاکم    تو 

باب   حکمت   شده  باز از لب من 

( مجموعه غزل راز یک لبخند )

خدای رحمتش کند وقتی چهره به چهره اش می گشودی یک دنیا عرفان و بصیرت در جلو چشمانت مجسم می گردید ، اکر  میخواستی   جمالی  را با جمال جمیل و فضایل انسانی خاص خودش مشاهده کنی عین حقیقت و معرفت را تماشا می کر دی ،بیش از نیم قرن از شهر و دیار پر آوازه اش هجرت کرده بود ، اما  هنوز ترنم بازگشت به دیار خود را سر می داد ، جمالی در پرتو پرچم انقلاب  اسلامی  و ولایتمداری آنچنان طبع روان خود را در عرصه نمایش گذاشت که  مقام معظم رهبری حضرت آیت اله  خامنه ای مدظله العالی که  خود  ادیبی  صاحبدل است شعر اورا جوان وجوانانه می شناسد .

روح بلند شعر فاخر  او اندیشه های بلند انسانی و فلسفی را با لطایف عرفانی به هم آمیخت و دلدادگان شعر  و ادب فارسی را به میقات عشق و عرفان سوق داد .

جمالی هرگز خود  را نیازمند به  تحسین و تقدیر دیگران نمی دید ، زندگی بی تکلف و ساده اش تماشایی بود ، مهمان نوازی این انسان  والا و  همسرش زبانزد بود ، همواره  محفل با صفایش  پذیرای جمع کثیری  از ادیبان و فرهنگ دوستان بود .

اگر این پیر روشن ضمیر را تاکنون ندیده ای  می توان  غزل بسیار  نغز و شیوایش  را در آن هنگام که به استقبال حافظ میرود ملاحظه کنی ، آنجا که د رسای حضرت ختمی مرتبت (ص) تعابیری را بکار می گیرد که سروده های لسان الغیب شیرازی در ذهن ها تداعی می شود .

گل خزان شد به چمن فصل بهار آخر شد 

موسم  شادی  مرغان   هزار   آخر   شد 

پیرهن  چاک  زد از داغ  مصیبت گل سرخ 

رو ز عیش و طرب و گشت و گذار آخر شد 

گوهری گز صدف کون و مکان  بیرون  رفت 

جوهر     آینه    آینه دار     آخر        شد 

به راستی تشبیهات و استعارات آن چنان تخیلات شاعر را در ترکیب سازی و تصویر پردازی به نشانه رفته که با ارتحال آخرین آیه رحمت (چرخ را از گردونه خارج می بیند ) و فریاد بر می آورد که : 

لحظه  وعده   دیدار   خدا شد   نزدیک 

(روز هجران و شب فرقت یار آخر شد )

اگر چه بسیاری از مردم جمالی را با شعرهایش می شناسند   اما شناخت واقعی  او زمانی میسر است که  به جمال شاعرانه او خصلت های انسانیش را بیفزایم . خصلت هایی همچون پیشی  گرفتن  در سلام ،  خوشروئی در برخورد ، دور بودن ازخود بزرگ بینی ، مهمان نوازی ، صداقت  و صمیمیت در رفتار و کرداد که اگر این فضیلت ها در کسی پیدا شود می توان در او آویخت و به دوستیش اعتماد کرد .

مرگ زیبای جمالی  دوست دارانش  را به  یاد این سخن  گهر بار مولای متقیان  حضرت علی (ع ) می اندازد که فرمده اند :

با مردم آنچنان آمیزش  و رفتار داشته باشید  که هر گاه مردید همه برشما بگریند و تا زمانی که زنده اید همواره مشتاق روی شما باشند .

اگر باز هم بخواهی اورا بهتر بشناسی باید به پای  صحبتش  بنشینی  تا از دوران انقلاب و خاطرات هشت سال دفاع مقدس برایت سخن بگوید که چگونه فرهنگ اسلامی را با ادبیات پایداری پیوند زده است .

جمالی پا به پای مردانی در جبهه ها  حضور دارد خودش می گوید :

شبی در جبه ها که شب جمعه بود با هم شروع به سرودن غزلی در یک وزن و ردیف اما مقوله ای جدا کردیم :

دیشب شب رویای تو بود و تو نبودی

بامن یله ، یلدای  تو بود  و تو  نبودی

(نصراله مردانی )

دیشب نفسم بوی  تو  بود و تو نبودی

دل مست سر کوی تو بود  و تو نبودی

(محمد خلیل جمالی )

سپس شاعر پر آوازه دیار ما با  لهنی اندوه بار اظهار می دارد :

در آن دوران من و مردانی   یک روح   بو دیم اما در دو قالب اگر چه من هیچگاه تصور نمی کردم که در پیوستن به خدا از من پیشی بگیرد .

آری جمالی از جاودانه های تاریخ ماست یقینا   نام وی در شمار شاعران  متعهد انقلاب اسلامی در خاطره ملت بزرگ ایران باقی خواهد ماند رحمت واسعه حضرت حق و حشر با اهلبیت عصمت و طهارت ع نصیبش باد .

استاد علی اصغر سلیمانی ( استهبان )

در مزرعه نور

در باغ سحر با گل الله شکفتیم 

با شعله تکبیر سحرگاه شکفتیم 

همراه فلق دیده به آفاق گشودیم 

با دیده باز و دل آگاه شکفتیم 

چون برق شهاب از دل شب راه بریدیم 

چون ساعقه در زیر سر ماه شکفتیم 

با جاذبه عشق تو ای در همه خورشید 

در مزرعه نور به دلخواه شکفتیم 

رفتیم ز شب تا شرف زمزم خورشید 

با زمزمه نام تو همراه شکفتیم 

همچون دل تنگ از پری عقده شکستیم 

چون بغز گلو گیر به ناگاه شکفتیم 

ما را همه هستی دل و دل شد همه آتش 

با آنهمه آتش به دل آه شکفتیم 

پیچیده جمالی دل ما در سخنی چند 

دل نعره بر آورد که کوتاه شکفتیم

تقديم به همسر با وفايم كه هميشه در كنار من بود .

سخنی   دارم از لب   و دهنی 

دهنی   دارم   و به لب سخنی 

خواهم اینک دهم به سینه باز 

شرح   حال       بزرگوار    زنی 

او که   با شبنمی  به خانه من 

سبز شد مثل یاس و یاسمنی 

از   سر   من گذشت  شانه او

شانه ای  زیر  ذلف   پر شکنی 

مادرم    گوهری  به دست آورد 

ساده     مثل    خرید   پیرهنی 

همنشین با فرشته ای شده ام  

دور   از     چشم زخم   اهرمنی 

چارده    نوبهار    و   سی  نوروز 

عمر    ما    بود  و   ابتدا شدنی 

من شدم جسم و او مرا شد جان 

من شدم    عندلیب و   او چمنی 

با    غزالی    غزل    سرایی  من 

شد به هر گوشه ، شور چنگ زنی 

نفسم    بوی      مشک   میگیرد 

تا    کنم     وصف    آهوی ختنی 

ای    که     هر جا    گره زکار دلم 

باز    کردی    به   غنچه    دهنی 

من      هنرمند     و    تو هنر پرور 

فاش    گویم     :  تمام شعر منی 

تنگدل    نیستم   به    خانه   تنگ 

که    زنی    دارم و   جهان   وطنی 

خوبی  و   زن به خوبی تو کم است 

که   به   خوبی    مثال  خویشتنی 

همچو    پروانه    گرد   من گشتی 

تا     شدم     چلچراغ     انجمنی 

ساختی     با   من    و   نمیدانم 

ساختن     بود   یا   که سوختنی 

دارم   از     تو   سه مرد    مرد آور

با    دو     مرد آفرین   دو شیر زنی 

نام     و      فامیلیت     زمام   پدر

بعد    صدیقه       هست در گزنی

شعری از استاد جمالی و بر روی سنگ مزارشان در استهبان:

پیراهن  سپیده  به  تن  دارم

حال  و هوای صبح  شدن دارم 

لبخند میزند   همه    اعضایم 

روحی شکفته مثل چمن دارم 

من  سرخوش  از پیاله پنهانم 

سرمستی  اویس قرن  دارم 

چون تاک پیر  در خم تاکستان 

صد خوشه خمار شکن دارم 

آبشخوری ز دشت خطا بیرون 

بویی   زآهوان   ختن    دارم 

اینجا سراغ من زکه میگیری ؟

من در ورای خویش وطن دارم 

هر لحظه عالمی به خدا نزدیک 

بیرون ازاین سرای کهن دارم 

با هرچه دل یکی شدنم بیند

یک حرف دل زهرچه دهن دارم 

پیچیده ام به رگ رگ خود با دل 

یک رشته از هزار رسن دارم 

نامحرمند گوش و زبان با هم 

هر جا به سینه ضبط سخن دارم 

پوشیدنی جمال جمالی نیست 

با صد هزار پرده که من دارم

منبع: اشراق


به گزارش خبرگزاري فارس به نقل از پايگاه اطلاع‌رساني انجمن قلم ايران، در امتداد اجراي طرح انتشار 40،000 صفحه اثر از 40 پيشكسوت ادبيات معاصر ايران به تازگي ديوان اشعار استاد زنده ياد، محمدخليل جمالي(مذنب)، توسط انتشارات انجمن قلم ايران منتشر شد. محمد جمالي، شاعري شيرازي است كه در سال 1303 در اين شهر ديده به جهان گشود و در سال 1386 چشم از جهان فروبست. وي با مجموعه شعر زيبايش، «دختر صوفي»، برنده جايزه نخستين دوره جشنواره قلم زرين در شاخه شعر بود. ديوان شعر منتشره از وي به وسيله انتشارات انجمن قلم ايران «به تعظيم عشق» نام دارد. اشعار شاعر در اين كتاب، در بخشهايي با عنوان‌هاي «غزلها»، «قصيده‌ها»، «دوبيتيها»، «رباعي‌ها»، «تركيب‌بند»، «ترجيع‌بند»، «تخميس» و «اشعارنو» از يكديگر مجزا شده است و بيشترين تعداد شعرها به غزل اختصاص دارد. اين كتاب در - طرح مشترك انجمن قلم ايران و معاونت فرهنگي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي - در 760 صفحه قطع وزيري كوتاه، با جلد سخت(گالينگور)، با شمارگان 2200 نسخه به بهاي 11500 تومان روانه بازار نشر شده است. علاقه‌مندان مي‌توانند اين كتاب را از فروشگاه كتاب انجمن قلم ايران واقع در تهران، خ. سيدجمال الدين اسدآبادي، بالاتر از ميدان سيدجمال الدين اسدآبادي، بعد از كوچه 44، تلفن 88214440 تهيه كنند.

. به تعظيم عشق (ديوان اشعار)

پدیدآورنده :

کتابخانه: كتابخانه مدرسه علمیه خواهران حضرت زينب (س) (اصفهان)

موضوع : اشعارفارسي - قرن14

باسمه تعالی

مهاجر سالک شهر ما

وقتی چهره به چهره اش می گشایی یک دنیا عرفان و بصیرت در جلو چشمانت مجسم می شود . آن زمان که جمالی را با جمال نیکو و فضائل انسانی خاص خودش مشاهده می کنی عین حقیقت و معرفت را به تماشا نشسته ای. بیش از نیم قرن از شهر و دیار پرآوازه اش هجرت کرده است اما هنوز ترنم بازگشت به دیار خود را سر می دهد . جمالی در ظل لوای انقلاب اسلامی و ولایتمداری انچنان طبع روان خود را به عرصه نمایش گذاشته است که مقام معظم رهبری مد ظله العالی که خود ادیبی صاحبدل است در دوران حیات طیبه انقلاب اسلامی شعر او را جوان و جوانانه می شناسد .
روح بلند و شعر فاخر او اندیشه های بلند انسانی و فلسفی را با لطائف عرفانی به هم می آمیزد و دلدادگان شعر و ادب فارسی را به میقات عشق و عرفان سوق می دهد .
جمالی هرگز خود را نیازمند به تحسین و تقدیر دیگران نمی بیند . زندگی بی تکلف و ساده اش دیدنی است . آنچه می گویم حاصل مسموعات و شنیده های فردی نیست که حاصل چند دهه آشنایی با ایشان است .چند سال پیش از انقلاب او را در خانه محقر دروازه کازرون دیده بودم ، مهمان نوازی این انسان والا و همسر مکرمه اش زبانزد بود . همیشه خانه باصفایش پذیرای جمع کثیری از ادیبان و فرهنگ دوستان بوده است .
در انجمن ادبی که از سالها پیش در شیراز تشکیل گردیده و پرچمداران شعر متعهد انقلاب اسلامی از جمله جناب ده بزرگی عزیز و مرحوم نصرالله مردانی آن پهلوان میدان غزل و حماسه در عصر حاضر با پیر فرزانه دیار ما انس و الفت داشتند ، هنرورزی جمالی همواره همه شاعران انجمن ادبی را مجذوب خود کرده است .
اگراین پیرروشن ضمیر را تا کنون ندیده ای میتوانی غزل بسیار نغز و شیوایش را در آن هنگام که به استقبال حافظ میرود بخوانی ،آنجاکه در رثاء حضرت ختمی مرتبت (ص) تعابیری را به کارمی گیرد که سروده های لسان الغیب شیرازی در ذهن ها تداعی می شود :
گـل خزان شد به چمن فصل بهارآخر شد مــوسم شــادی مـرغان هـزارآخـرشـد
پیرهن چاک زد از داغ مصیبت گل سرخ روزعـیش وطرب وگـشت وگذار آخرشد
گوهری ازصدف کون ومـکان بیرون رفت جــوهــرآیــنـه ی آیــنــه دارآخـرشـد
به راستی تشبیهات واستعارات آن چنان تخیلات شاعر را در ترکیب سازی وتصویر پردازی به نشانه رفته که با ارتحال آخرین آیه رحمت ( چرخ را از گردونه خارج می بیند)و فریاد برمی آورد که :
لحــظه وعــده دیــدار خـدا شد نـزدیک (روز هـجـران وشـب فـرقـت یار آخر شد)
زمانی که شاعر می خواهد از کوههای زیبای زادگاهش سخن بگوید ، جای جای قله های مرتفع را می شناسد از این رهگذر می توانی به همراه او در (مزرعه نور) قدم گذارده ودر « مثنوی بازگشت » با او همسفر شوی و با مناطق سرسبز دیار شاعر بیش از گذشته آشنا گردی
می روم تـاشـوق تـا « لای شهاب » مـی روم تـا گـیرم از هر گل گلاب
مـی زنـم بـالای هـر کـوهـی قـدم مـــی گــذارم کـوه را زیـر قـــدم
مـی روم تـا داردو تــا تـوی بـــش تـا بـنـاسـک تـا بـه انـجیر وعطش
گود مـحـمـودی وغـلـبنـد وبهشت لای تـاریـک و درخـت و سـرنوشت
آب اسـتخـر و کـرو کـوه و کــرش کار شیره پختن و شب های خـوش
چـاه کـنـده ، چـاه کـج ، لای اذان لای چـشـم و چـشـمـه و آب روان
چـلـه خـانـه ، تنب میکو ،آب چک بـاغ جـوزا، چـشمـه و آب خـنــک
بـک بـکو ، بـاغ بـخـو، گـودقـلات ساده مـی گــویم هـمه اصطهبانات
سـالـهـا رفـت وجـمـالی پـیـرشـد ده دگــرگــون آمــد و دلـگیـر شد
اگر باز هم بخواهی او را بهتر بشناسی باید به پای صحبتش بنشینی تا از دوران انقلاب وخاطرات هشت سال دفاع مقدس برایت سخن گوید که چگونه فرهنگ اسلامی را با ادبیات پایداری پیوند زده است .
پا به پای مردانی در جبهه ها حضور دارد خودش می گوید :
شبی در جبهه که شب جمعه هم بود با هم شروع به سرودن غزلی در یک وزن و ردیف اما مقوله های جدا کردیم :
دیشب شب رویای تو بود و تو نبودی بامن یلـه یلـدای تـو بود و تو نبودی (نصرالله مردانی )
دیشب نفسم بوی تو بود و تو نبودی دل مست سر کوی تو بود و تو نبودی ( محمد خلیل جمالی)
سپس شاعر پر آوازه دیار ما با لحنی اندوهناک اظهار می دارد : در آن دوران من و مردانی یک روح بودیم در دو قالب اگر چه من هیچگاه تصور نمی کردم که در پیوستن به خدا او از من پیشی بگیرد. 1
آری جمالی از جاودانه های تاریخ ماست هم اکنون که به همت مسئولان وتلاش دلدادگان او برنامه نکو داشتش را در پیش رو داریم فرصتی فراهم آمده تا در جهت آشنایی بیشتر با پیر فرزانه دیارمان به خواست خدای بزرگ گام های بزرگی برداریم .
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند

علی اصغر سلیمانی
--------------------
1- مصاحبه با استاد جمالی در نکوداشت زنده یاد نصر الله مردانی . ویژه نامه کنگره ستیغ سخن ، ص 33 .

تاگل نرگس هویدا می‌شود

                         « راز یک لبخند » معنا می‌شود

می رود خوش « تا ملاقات سحر»

                          نزد مولا(عج) پیر برنا می شود

در معرفی این استاد و شاعر گرانمایه همین بس که مقام معظم رهبری در وصف ایشان فرموده‌اند : (شعر جمالی شعر جوان و جوانانه است .) و اساتید بزرگی همچون مرحوم نصراله مردانی و حاج احد ده بزرگی همواره از این استاد بهره های فراوانی برده اند و کسب فیض نموده اند . اساتیدی همچون دکتر محمد رضا سنگری  - استاد تعلیم و تربیت -از ایشان با نام پیر پاک دل یاد می کند و یا دکتر حسنلی ودکتر رستگار فسایی  که خود از وزنه های ادبی استان و کشور می باشند مقالاتی در وصف ایشان و اشعار شان به رشته تحریردر می آورند . و یا دکتر خسرو قاسمیان یار صمیمی استاد ذره ذره اشعار ایشان را با ذره بینی از حق شناسی و قدر شناسی به نقد و بررسی می کشاند و دیگر اساتید سرشناسی که با مقالاتی در ویژه نامه ها و کتابچه های خود گوشه های از عظمت ادبی این استاد عزلت گزیده را به رشته تحریر در آورده اند. عارف مسلکی که هیچگاه در پی نام و نشان نبوده است و با همه صلابت و هیمنه ادبی همچون خوان گسترده ای بوده که دیگران را متنعم گردانده و خود اندک بهره ای نبرده است.سیزده مجموعه شعر ایشان که سراسر عشق به اهل بیت (ع) و عاشورا و عرفان و تغزل و احساس در آن موج می زند ایشان را از سویی به جرگه شاعران اهل بیت (ع) پیوند می زند و از سوی دیگر نازک خیالیهای بی بدیل ایشان یاد آور سبک هندی است. نوآوری در پیوند سبک های گوناگون ادبی و احساس بی غل و غش استاد چیزی بدیع است که انسان را به حیرت وا  می دارد،که چگونه تا کنون ایشان در محاق مانده اند؟ بنا به دلایل فوق الذکر بود که انجمن شعرو ادب شهید رابع تصمیم بر برگزاری این کنگره گرفت تا هم این چهره ملی و افتخار استانی را به همگان بشناساند و هم بتواند قدردان گوشه ای از خدمات ایشان به فرهنگ عاشورا و شعر و ادب فارسی  باشد. اما حیف و صد حیف دیگر مجالی نمانده بود . یا ما کاهل بودیم و یا شوق پرواز استاد افزون‌تر از جهد ما بود. هر چه بود نمی دانیم چگونه بود که استاد در واپسین روزهای عمر خود با لبخند شیرین می گفت: ((این شعر ها دیگر شعر های آخراست)) و یا ((مثل اینکه خبر هایی است.)) گویی به ایشان الهام شده بود. در دیدار صمیمی اعضای انجمن شعر و ادب شهید رابع با استاد بود ،که ایشان از وضع وطن پرسیدند و جویای احوال دوستان شدند. به هر یک از دوستان یک جلد کتاب ( تا ملاقات سحر ) هدیه دادند و با دستی لرزان نام خود را بر آن نوشته و امضا کردند .- یادگاری که هیچگاه از یاد نمی‌رود- ویا در دیدار واپسین با حضور اعضا انجمن شعر انقلاب اسلامی شیراز که هر یک از اعضا انجمن شهید رابع در مینی بوس و در میان راه استهبان به شیراز در وصف استاد اشعار ی گفتند و در محضر استاد قرائت کردند.این ابیات ناقص را نیز بنده سرودم و تقدیم استاد کردم:

نگر تا دلم از جمالی چه گوید

                ز شعر تَرَش آب و آیینه روید

چو باران شعر لطیفش ببارد

                   همه دفتر شاعران را بشوید

ندانم که غیر از جمالی به دل ها

                  دگر شعر نابی بروید؟ نروید؟

معطر مشام دل شعر هایش

                    گل نسترن را جمالی ببوید

رود تا به افلاک آوای نغزش

                   اگر پیر گردیده آهسته گوید

بیا پیر برنا به باغ و به صحرا

                       دل مادرِ کوه بازَت بجوید

خدایا نگهدار از هر گزندش

               که تا باز از« دُختِ صوفی» بگوید

اما انگار ما لایق درک فیض بیشتری از این استاد وارسته نبودیم . و او به دنبال افق‌های تازه تر به سوی اصل خویش پر کشید و اشعارش مصداق این حدیث از نبی اکرم (ص) شد که فرمودند: شاعرانی که با اعتقاد به دین اسلام از دنیا بروند ، خدا به آنها امر می کند که شعری بگویند که حورالعین بوسیله ان شعر برای همسران خود آواز خوانی بکنند(تفسیر الدّرّ المنثور ج 5 ، ص 100) و به راستی که شعر جمالی سرود فرشتکان است. روحش شاد و یادش گرامی باد  .    
 
کاظم آهسته شهریور86

دارد بهشت روح بهاری که در من است.

درباغ نیست شور هزاری که در من است.

... روزی که از دیار شما کوچ می کنم

آغوش عالم است دیاری که در من است.     

( راز یک لبخند ص 24 )

می‏ روم تا  قله پیری به شیب                 

می‏ روم  تا زادگاه  خود  غریب

می روم تا لحظه میلاد خویش               

می روم تا جای جای یاد خویش

از کتاب «در مزرعه نور» مرحوم استاد جمالی

در اولین روز هجرت آن استاد عارف امام جمعه معزز و فرماندار محترم شهرمان به همراه تنی چند از اعضای انجمن ادبی شهید رابع به منزل استاد جمالی در شیراز روانه شدند و باعث تسلای خاطر بازماندگان گردیدند که در اینجا از این اقدام ارزشمند ایشان تشکر می گردد.

ضمنا امروز جمعه نیز امام جمعه محترم در وصف ارزش ادبی و انقلابی و اسلامی استاد جمالی بیاناتی مفصل ایراد فرمودند.

تشییع پیکر آن مرحوم فردا شنبه 10 شهریور 86  پس از اقامه نماز در محل حافظیه شیراز از جلو حافظیه برگزار می گردد و پیکر پاک ایشان راهی دیار خود استهبان می گردد تا در ساعت 30/4 از جلو مسجد جامع استهبان تا حرم امامزاده پیرمراد تشییع گردد و در مقابل آن حرم مطهر که حضرت استاد علاقه خاصی نسبت به این سلاله پاک نبوی داشته اند در محل پارک شهدای گمنام که انشا.. ( با توجه به اینکه پارک دیگری در جنب آبشار به نام شهدای گمنام تاسیس شده )به بوستان استاد جمالی تغییر نام می دهد. دفن گردد . روح پاکش قرین رحمت باد.

تــا گـــل نــرگـس هــویــدا مـی‌شـود                   (( راز یـک لـبـخـنـد)) مـعـنا می‌شود

می‌رود خوش تا (( ملاقات سحر ))                     پـیـش مــولا(عج) پـیـر بـرنـا می‌شود

(کاظم آهسته)

مأخذ:
http://jamaliestahban.parsiblog.com/


سلام


«جمالی» جمالی است و لاجرم عاشق، اما عشق او حضوری اینجایی وزمینی ندار، او عاشق عاشقی هاست!
دختر صوفی نشانه و خلاصه ی ارادت اوست؛ مثالی با کلمات پری گونه در حجابی حریری ومه آلود بر بستری از مخمل و ابریشم که حسرتی زلال در انسان جاری می کند:


تشنه می آیم به مکتب شرح کوثر می نویسم
آیه های نور چون آیینه از بر می نویسم

کوکب اقبال من امشب طلوعی تازه دارد
زُهره تا سر می زند الله اکبر می نویسم




در مسیر آتش
«مثنوی»


دختر صوفی زچشمم خون بریز
عقده های دل ز دل بیرون بریز

شعله ی آهی بزن بر خرمنم
تا بخندی با شرار روشنم

گریه، ما را گرگِ باران دیده کرد
کس نیده است آنچه با ما دیده کرد

همدل من از دلم دوری مکن
مست معنی فکر مستوری مکن

باش در سیر معانی جفت من
تا بزاید طفل عشق از گفتِ من

خونم از روح جوانی تازه کن
مثنوی های مرا آوازه کن

نی قلم کن تا بشورانی مرا
دل رقم کن تا بچرخانی مرا

جوهر از خاکستر پروانه کن
عشق بنویس و مرا دیوانه کن

مثنوی ادامه دارد ....
برای اینکه خستگی آور نشود ادامه در پستهای بعد...
لطفاً شمایی که با دقت دنبال می کنید، اشتباهات تایپیم را یادآورم کنید/ ممنون.
یاعلی

-------------------------------------------------------------
ادامه ی در مسیر آتش ...

عشق یعنی بزم دل افروختن
عشق یعنی گر گرفتن ، سوختن

عشق یعنی آبی آبی شدن
برتر از مفهوم سیلابی شدن

عاشقان تا عشق را فهمیده اند
قدر فهمیدن به خود خندیده اند

عشق مارا زیر چشمی می برد
روح ما را مثل ریحان می چرد

چشم ساقی باده پنهان می دهد
هرکسی یک جام زد جان می دهد

راستی این کاخ آبی، بی در است
استخوان بند است و در بند سر است

هرچه سر این کاخ را شد کنگره
هرچه پیکر شد در اینجا پیکره

رود خون است این که شریان من است
خون همه سرمایه ی جان من است

ادامه دارد...


-----------------------------------------------

من سری بر هر ستیغی می کشم
انتظار برق تیغی می کشم

جان فدای آنکه تیغش تیزتر
ناوکش دلدوزتر خونریزتر

کاش گوشی وای وایم می شنید
ناله های بی صدایم می شنید

ناله از بند گره آزاد نیست
عقده دار شور و آوا شاد نیست

هرچه نی نالید از نائی نگفت
هفت بند از بند یکتائی نگفت

من چه گویم یک رگم هشیار نیست
«وصف آن یاری که او را یار نیست»


زنده یادمحمدخلیل مذنب(جمالی)
تا اینجافراز اول از مثنوی «دخترصوفی»بودوفرازهای بعد... ادامه دارد

-----------------------------------------

دختر صوفی

دختر صوفی مرا آتش زدی

ازخم دل باده ی بی غش زدی

نی غلط گفتم که تو خود آتشی

آتش عشقی شراب بی غشی

مست عشقی شعله بازی می کنی

عقل سوزی، عشق سازی می کنی

مغز ادراکی نمی گنجی به پوست

خالی ازخویشی، پُری از یادِ دوست

جانِ ما باجانِ تو بیگانه نیست

آشنائی های ما افسانه نیست

توزمینی، تو زمینی نیستی

گوش کن تا من بگویم کیستی:


ادامه دارد ...

-----------------------------


پیر هستی

روزگاری این همه هستی نبود
این همه بالایی و پستی نبود

پیر هستی در بغل چنگی نداشت
ساز مستی هیچ آهنگی نداشت

آسمان از ابتدا یکرنگ بود
از همان اوّل دو رنگی ننگ بود

روزگاری بود و دیگر عالمی
عالمی فارغ زِ هر بیش وکمی

عالمی خالی ز نیرنگ وفریب
عالمی نادیده رنگ نا نجیب

عالمی لبریز ازمعنای غیب
عالمی بی گفتگو گویای عیب

عالمی پُر از سکوت ذوالجلال
عالمی آرم چون خواب وخیال

ادامه دارد .....

----------------------------------
کس درآن عالم بجز یکتا نبود
هیچ پیداتر ز ناپیدانبود

نیستی یک فکر صاف وساده بود
تا زهستی دم زند آماده بود

عشق عریان بود و پیراهن نداشت
عقل کاری غیر فهمیدن نداش

روح پُربود از تب بی پیکری
نقش دل می زد به لوح دلبری

هوش بود از باده ی توحید مست
سر نبود آنجا وگرنه می شکست

لامکان دست مکان در دست داشت
در خود این امکان که صورت بست داشت

عاقبت آمد دل تنها به تنگ
شیشه ی تنهائی خود زد به سنگ

تشنگی در آب حیوان سبز شد
زندگی جوشیدو پنهان سبز شد

رفته رفته مغز هستی بست پوست
وصل شد پیدا به ناپیدای دوست

این مثنوی تمام
مثنوی بعد(عشق آباد) و ادامه ی....

--------------------------------
عشق آباد

دختر صوفی زمانها دور شد
تا که عشق آباد ما مأمور شد

روز اول آسمان آهی کشید
انفجاری در جهان آمد پدید

یک جهان دل سربرآورد از نهفت
شعله های خفته در پنهان شکفت

زد شراب عشق در خمخانه جوش
بزم آرای جهان شد می فروش

در فضا هر ذرّه خود را دید مست
گرد خود هر کوکبی گردید مست

آفتاب عشق خورشید آفرید
صدهزاران ماه و ناهید آفرید

ادامه دارد...

---------------------------


شد فضا پر مهر و ماه و مشتری
کرد هرسو اختری روشنگری

ماه گاهی بدرشد گاهی هلال
جلوه خود شد پرده در پیش جمال

اختران در چرخ سرگردان شدند
بر بلندای جهان حیران شدند

درتمام هست خود گل در بغل
سیر معنی کرد معشوق ازل

گردِ دامانش چو دامان برفشاند
کهکشانها را به حیرانی کشاند

نقش از نقاش رنگی پس نداد
یارما خود را نشان کس نداد

ادامه دارد ...


---------------------------
دیده ی مرّیخ مینا بین نبود
می شدن در خوشه ی پروین نبود

مشتری نقد خریداری نداشت
زهره ساز وبرگ بازاری نداشت

خاک آبی شد که تاکستان شود
زادگاه مستی انسان شود

گرد خود چرخید یعنی من دلم
کعبه ی عشقم، به حق من واصلم

آن که حق را می نماید در من است
غیب را در می گشاید در من است

عالمِ امکان به من کامل شود
آسمان در سینه ی من دل شود

شب شدآنگه صبح ومهرعالم فروز
روز شد جفتِ شب وشب جفتِ روز

ادامه دارد ...

-------------------------------


عهد مستی:


دختر صوفی زمین گل کرده بود
قرنها طوفان تحمل کرده بود

از شگفتنهای بیرون و درون
داشت گلهایی به رنگ وبوی خون

زیر هر لبخند گل صد راز داشت

سرّ سایه زیر برگ باز داشت

زیرچشمی دل خدا را دیده بود
خاک راز دل شدن فهمیده بود

عهدمستی بازمین می بست تاک
باده می زد جوش خون در خمّ خاک

رفته رفته تاکِ هستی سبزشد
درکنار تاک مستی سبز شد

ریشه شاخ و برگ خود را آب داد
شاخه شد پربارو دستی تاب داد

روح مستِ باده مینا آفرید
جانِ جان جسم مصفّا آفرید

ادامه دارد ...

--------------------------


زندگی با شکل خود آغاز شد
شکل با شکل آفرین دمساز شد

با شگفتی سینه سر در هم کشید
بسته شد طاقی شگفت ودل تپید

استخوانها خوش تراش وبند بند
روی هم شد طرح اندامی بلند

پیکری با عشقِ پیکرآفرین
من خودم دیدم که جوشیداززمین

قامت آغاز انسان راست شد
راستی هرچه خدامی خواست شد

شد ازآن خواب گران بیدار هوش
دیده شدبیداروشنواگشت گوش

عقل هم جامی زد ودیوانه شد
آشنا دیگر زخود بیگانه شد

ادامه دار ...

-------------------------


انعکاس


دختر صوفی درآن آغاز مست
داشتم دورازتو می رفتم زدست

عالمی بود و تنِ تنهای من
آه بود وناله بود ونای من

چشم بر تنهایی خود دوختم
گریه کردم ناله کردم سوختم

طعم تنهایی چشیدم تلخ بود
هرکجا یک میوه چیدم تلخ بود

رفتم از خود چون صدا بازآمدم
در دل کوهی صدا ساز آمدم

دل همه شد ناله ودرنی شکفت
انعکاس ناله شد با ناله جفت

گفتم این نالیدن از دل دور نیست
گوش من کر دیده ی من کورنیست

ناله با جانِ غریبم آشناست
ناله از نی نی ندانم از کجاست

جستجو پیچید در پایم چو پی
ناله کردم رفتم از دنبال نی

سبز شد در هرچه صحرا پای من
خسته شد خاک از دویدنهای من

دامن کوهی به چشم خواب ریخت
برسرم هفت آسمان مهتاب ریخت

شعر بعد : « از بیداری تا خواب»
....

-----------------------


از بیداری تا خواب

خواب دیدم در جهانی دگرم
حق نهاده تاج عزّت بر سرم

خواب دیدم مثل دیده روشنم
برجمال وجلوه مست دیدنم

خواب دیدم خویش را فهمیده ام
با تمام خود خدا را دیده ام

خواب دیدم عاشق وشیدا شدم
یک سحر خندیدم و پیدا شدم

عالمی دیدم که این عالم نبود
من کجا بودم هنوز آدم نبود

عالمی دیدم پُراز بال مَـلَک
عالمی دیدم فراتر از فلـک

برمن ازرحمت نسیمی خوش وزید
من نبودم من مرا عشق آفرید

ادامه دارد ...

---------------------------


از بیداری تا خواب

خواب دیدم در جهانی دگرم
حق نهاده تاج عزّت بر سرم

خواب دیدم مثل دیده روشنم
برجمال وجلوه مست دیدنم

خواب دیدم خویش را فهمیده ام
با تمام خود خدا را دیده ام

خواب دیدم عاشق وشیدا شدم
یک سحر خندیدم و پیدا شدم

عالمی دیدم که این عالم نبود
من کجا بودم هنوز آدم نبود

عالمی دیدم پُراز بال مَـلَک
عالمی دیدم فراتر از فلـک

برمن ازرحمت نسیمی خوش وزید
من نبودم من مرا عشق آفرید

ادامه دارد ...

-------------------------------


با تو آنجا رستخیزی داشتم
مثل آهو جست وخیزی داشتم

گاهی از چشم تو چشمم می رمید
گه دو آهو با دو آهو می چرید

ظاهراً عشق آتشی روشن نداشت
حسن معشوق ازل خرمن نداشت

حاصل نوروزی ما سبز بود
مثل گندم روزی ما سبز بود

بود در گل پیچ راهی تا بلوغ
در کمین ما گناهی تا بلوغ

لحظه ها پشت سرهم می گذشت
فصل خام از عمر آدم می گذشت

میوه های نارسیده می رسید
حرص ما لب را به دندان می گزید

.....
ادامه دارد...


-------------------------------


شد به چشمم چشمه ی کوثر لبت
تشنه بودم لب نهادم بر لبت

زد لبت آتش به جانم جای آب
تو دویدی من دویدم با شتاب

عشق شد پیدا ومارا آزمود
گندمی خندید وعقلم را ربود

مثل سیب از شاخه افتادم به خاک
هرچه با خود داشتم دادم به خاک

تند بادی کرد خوابم را پریش
با پریشانی گشودم چشم خویش

با شگفتی دیدم آنک روی تو
خواب من آشفته بود از موی تو

آنچه دیدم دور بود از باورم
داشتی اما تو بر زانو سرم

ادامه دارد...

---------------------------------


همزاد

دختر صوفی تو همزاد منی
عشق من عشق خداداد منی

بی تو من هیچم نبودم نیستم
تو تمام بود و بنیاد منی

من سر از دامان تو برداشتم
تو طلوع صبح میلاد منی

فارغ از یاد تو نتوانم نشست
تو دل من فکر من یاد منی

از تو لبریز است مینای غزل
بعد از اینها شعر آزاد منی

من تو را در هرچه نی نالیده ام
نغمه های شاد وناشاد منی

با تو من در یک نیستان رسته ام
من تو را در شکّرستان جسته ام

ادامه ...

-----------------------------


نی برید از بند ونائی دم گرفت
شور آوا در همه عالم گرفت

آن زمان من باتو یک دنیا شدم
تو شدی پیدا ومن پیدا شدم

تو شدی آیینه من تمثال تو
تو شدی حال من و من حال تو

با من و تو عشق بزم افروز شد
هرشب من با رخ تو روز شد

نی ز عشقی تازه پرآوازه بود
هر دمی خوش هرنوایی تازه بود

تو شدی بامن خدا را جانشین
من شدم با تو خداوند زمین

ادامه ...

----------------------


ما دو انسان:

آن زمان مثل تو هستی بکر بود
در سرِ ما شور مستی بکر بود

پیکر لخت زمین زخمی نبود
این همه چهر زمان اخمی نبود

چشم آهو از من و تو رم نداشت
هیچ حیوان دشمن آدم نداشت

هر پرنده دانه چین وبی قفس
هر چرنده تیز بین وپُر نفس

زندگی در انحصار کس نبود
جز من وتو کس دچار کس نبود

سرزمینها باز و بی دیوار ودر
باتو من تنهای تنها همسفر

باد بذرافشان که مهمان می رسد
خاک گل دامان که انسان می رسد

ادامه ....

----------------------------------


پر زشور شاد مرغان هر درخت
میوه ها بی دست ودندان بردرخت

سفره ی سبز زمین گسترده بود
هرگیاهی تحفه ای آورده بود

ما دو انسان تازه از راه آمده
عشق را مهمان به درگاه آمده

هردو باهم میزبان هم شدیم
شهدنوشان دهان هم شدیم

هرچه می خوردیم اول خام بود
دل هم از ناپختگی آرام بود

فطرت ما تاب آرامش نداشت
زنده بودن ذوق بی جنبش نداشت

من چو ابرویت کمانی ساختم
پیش چشمانت شکار انداختم

آزمودن ابتدای کار بود
پنج حس، مارا ز اول یار بود

تا بجنگد پیکر ما با تگرگ
سادگی می دوخت پیراهن ز برگ

ادامه دارد...

-----------------------------
ادامه ی کتاب شعر «دختر صوفی»:

تا بچینم میوه از باغ امید
چین دامان تو دستم می کشید

کوه، غاری داشت دور هر گزند
همچنان کاخی که ایوانش بلند

شد سرای امن ما ایوان کوه
شد سر ما سبز در دامان کوه

ما دو یار غار در آغاز بخت
ما دو سلطان زمین بی تاج وتخت

ما دو انسان ما دو خلقِ یک خدا
ما یکی جان با دو شکل آشنا

ما دو تنها ما دو موجود عجیب
ما دو همدل ما دو یار بی رقیب

من ترا مجنون تورا یک عشقباز
تو مرا معشوق تو عاشق نواز

هردو نو پا هردو تازه هردو تر
هردو بذر سبز یک دنیا بشر

ریشه وبنیاد هستی ها شدیم
چَفته های تاک مستی ها شدیم

راستی خوش روزگاری داشتیم
سبز بودیم و بهاری داشتیم


ادامه دارد...
موضوع بعدی: کثرت


----------------------------------------

کثرت

دختر صوفی ترا فهمیده ام
خویشتن را با تو هرجا دیده ام

تو شدی افسانه ساز خاک وخون
هجرتی کردی به سرحد جنون

فتنه ها زاییدی ومادر شدی
رفتی و بازآمدی مادر شدی

هر زمان مُردم تو زاییدی مرا
باز در قنداقه پیچیدی مرا

شیره ی جان من از پستان توست
جسم من جسم تو جانم جان توست

تو به هر بزمی چراغ افروختی
تو به پای من نشستی سوختی

تو شدی افسانه من افسون تو
تو شدی لیلا و من مجنون تو

حسن رخسار تو عالمگیر شد
جلوه در آیینه ها تکثیر شد


ادامه دارد...

------------------------------


آشنا شد غیر ودل پیش تو باخت
عشق از تاب وتب غیرت گداخت

کثرت من اختیار از من گرفت
غیر من صبر وقرار از من گرفت

آن یکی هابیل و آن قابیل شد
هریکی رفت و هزاران ایل شد

تو برای من کمی مشکل شدی
آرزوی دیر یاب دل شدی

هرکجا روی تو را دیدم ز دور
شد برون از آستینم دست زور

خوی حیوانی به عقلم چیره شد
روزگار عشق و یاری تیره شد

رفت سرها بر سر عشقت به باد
آنچه پیش آمد ندارد کس به یاد

تو شدی در دست جهل من اسیر
من شدم شیر و تو گشتی شیرگیر

تو گرفتار پریشانی شدی
تو برای هیچ قربانی شدی

قرنها ما در خودِ خود گم شدیم
در دیار خاک نا مردم شدیم

ادامه دارد ...

--------------------------------------
اعتراف

دختر صوفی زتو شرمنده ام
گریه می جوشد زخون خنده ام

من نمی دانم چرا بی دل شدم
از تو دور افتادم و غافل شدم

خانه ام یکباره زندان تو شد
فطرت من دشمن جان تو شد

تو مرا سرمایۀ سودا شدی
بر سر بازار من کالا شدی

من تو را با زر خریدار آمدم
از پی سودا به بازار آمدم

من تو را تا برده بودن برده ام
فاش می گویم که خونت خورده ام

من خطرناکم بیا دستم ببند
سخت بی باکم بیا دستم ببند

زخم شلاقم نشان کس مده
ضربه های کاری ا م را پس مده

راستی دیوانه ای بودم تو را
از خرد بیگانه ای بودم تو را

از تو می خواهم که آرامم کنی
هر زمان وحشی شدم رامم کنی

با من آخر تو مدارا می کنی
من ستم کردم تو حاشا می کنی

سوختی هرجا وبا من ساختی
عشق من بودی به من پرداختی

گر نبخشایی مرا ای وای من
می شود دیروز تو فردای من


ادامه دارد ...

----------------------------------


دختر صوفی به فکر خویش باش
گفتم اول عاقبت اندیش باش

تو خدای عشق را آیینه ای
تو دلی جانی صفای سینه ای

هر سری همگردن فکر تو نیست
هر دلی در حلقه ی ذکر تو نیست

روزگار آشفته چون گیسوی تو
غربتم دارد هوای کوی تو

من به شهر خود غریب افتاده ام
در غم آبادی عجیب افتاده ام

هر سری اینجا گرفتار تن است
هر تنی تنهای تنها یک تن است

باخودی اینجا همه بیگانه اند
گنج توحیدانه در ویرانه اند

عالم از تنهایی آدم پر است
آدم از خود خالی وعالم پر است

تو کجا رفتی که عشق از یاد رفت
عشق مجنون شد ز عشق آباد رفت

ادامه دارد....

---------------------------------


وای درد بی دوا دارد دلم
عقده ی نا آشنا دارد دلم

با دل تنگم دلی همسایه نیست
بر سرم از هیچ سروی سایه نیست

شکوه ها دارم ولی از دست خویش
مانده ام در گیرودار هست خویش

با دلم هر محرمی نامحرم است
سینه ام غربت سرای عالم است

ای مرا آیینه ، حیرانی ببین
در همه جمعی پریشانی ببین

حال من هم زآنچه بینی دور نیست
مستی ام از چشم تو مستور نیست

من تو را دیوانه ی زنجیری ام
شور شیدایی به وقت پیری ام

با تو شاید چاره ی مشکل کنم
بعد از این کاری برای دل کنم

ادامه ...

-----------------------------------


تو بیا تا بشکنم بازار رنگ
شیشه بیرون آرم از پهلوی سنگ

تو چرا در نیمه ره وامانده ای
پشت یک لبخند تنها مانده ای

غنچه ی لبخند را زیور ببند
تا جنونم گل کند بهتر بخند

از تو می خواهم که لیلایی کنی
عقل را مجنون صحرایی کنی

تو طلوع فجر اشراق منی
تو صفای صبح میثاق منی

من تو را با چشم باور دیده ام
در کمند عشق تو بالیده ام

تو برو از هرچه بند آزاد باش
تو بیا شیرین بی فرهاد باش

آن که داند قیمت گوهر منم
وآنکه دارد درس عشق ازبرمنم

تو بیا اینجا زخود رفتن ببین
تو بیا اینجا مرا بی من ببین

تو بیا اینجا بگو من کیستم
تو بیا وقتی که دیگر نیستم

ادامه ...

------------------------------


نامۀ آخر

دختر صوفی سخن پایان گرفت
عشق شد آغاز و معنی جان گرفت

جان شیرین از دلم غافل مباش
این قدر در کار دل مشکل مباش

غنچه ای، گل شو گره در دل مبند
بشنو از من گل بکوی و گل بخند

فرصت فصل شکوفایی کم است
جام گل جام شراب شبنم است

بی تو اینجا ناتمام افتاده ام
پخته ای بودم که خام افتاده ام

گفته بودی تا که عاقلتر شوم
وای می خواهی مگر کافر شوم

من سری دارم که می خواهد کمند
حالتی دارم که محتاجم به بند

کاشکی در گردنم زنجیر بود
کاشکی دست تو دامنگیر بود

تو چرا چشم از حقیقت بسته ای
جای وابستن چرا وارسته ای

ادامه دارد...


---------------------------------



ادامه ی دختر صوفی:

جسم را کی زنده بی جان دیده ای
جان کجا بی جسم انسان دیده ای

عقل ما سرمایه ی درد سر است
علم ما اینجا حجاب اکبر است

ما در این دار مجازی آمدیم
از برای عشقبازی آمدیم

خوب گفتی از کتاب مثنوی
بیتی از دل بیتهای مولوی

«مذهب عاشق ز مذهبها جداست
عاشقان را مذهب و ملت خداست»

من جهان را زیر وبالا کرده ام
عشق خود را در تو پیدا کردهام

تو همان عشق خدا را علتی
روح سبز مذهبی و ملتی

راز تو پنهان ز چشم مردم است
عالمی در مردم چشمت گم است

حسن تو تنها به خط وخال نیست
روی تو تنها مه اقبال نیست

ادامه دارد...


------------------------------------

چشم دل بگشای و روی خود ببین
خمر باور در سبوی خود ببین

تو همان پاکیزه دامان مریمی
مادر روح بزرگ عالمی

معنی خود را نمی دانی هنوز
نامه ی خودرا نمی خوانی هنوز

ارتفاعی داری از افتادگی
عمق دریا داری از دل سادگی

آنچه می گویم نه کذب است و دروغ
فهم معنی کن که هم داری نبوغ

با تو هستم فکر تنهایی مکن
بی من عاشق دل آرایی مکن

تو بیا شمع من پروانه باش
در طریق عاشقی مردانه باش

باش تا من از تو گل خرمن کنم
آتشی در انجمن روشن کنم

.....

-----------------------------------


من دگر از هرچه جز دل خسته ام
عهدِ یاری با دلِ دل بسته ام

این منم هرجا بلاگردان عشق
این منم سر بر خط فرمان عشق

چشم تو دریا به دریا غرق من
عشقباز سینه چاک شرق من

تیشه از فرقم حکایت می کند
کوه از عزمم روایت می کند

دار شکل سر بداریهای من
بند بست پایداریهای من

از گلویم نی نوا دار هنوز
خاک بوی کربلا دارد هنوز

در بیابانها جنونم جاری است
شورم از شیرینی دلداری است

بر لب تو خنده ی مجنونی ام
خنده ی تو رنگی از دلخونی ام

....

----------------------------------


خدا با چشم من

خدای عشق با حسن تو سودا می کند روزی
و اما دل مرا رسوای رسوا می کند روزی

تو خود را می شناسی پرده برمی داری از صورت
خدا با چشم من خود را تماشا می کند روزی

برای عشق دل در سینه قربان می کند خود را
برای دل خدا حلّ معما می کند روزی

حساب رنگها با رنگ آبی می شود روشن
زیک سیلاب، صحرا فهم دریا می کند روزی

بیا با زیر و بمهای دلم یک دم هم آوا شو
که دستی این جهان را زیر وبالا می کند روزی

اگر آب بقا در ظلمت آخر می شود روشن
وگر در سینه رازی دیده افشا می کند روزی

اگر آیینه ای در سنگ صورت می کند پیدا
جمالی صورتم آیینه پیدا می کند روزی

--------------------------------


حجم معصوم

دلم تا پرتگاهی رفت وبرگشت
نفس با آه آهی رفت و برگشت

وجودم استخوانی در گلو داشت
سخن تا گوش چاهی رفت و برگشت

دلم دیوانه گشت و عشق گل کرد
چو مژگان سیاهی رفت و برگشت

و قدری پلکهای بسته وا شد
دلم با هر نگاهی رفت و برگشت

چنان سنگین نشست آن حجم معصوم
که طوفان از پناهی رفت و برگشت

مسافر عزم رفتن تا خدا داشت
ولی تا نیمه راهی رفت و برگشت

زمینی شد دل من هم دوباره
که تا آغوش ماهی رفت و برگشت

به شوق دل دویدنهای پیری
جوانی گاه گاهی رفت و برگشت

...

------------------------------

کولی


کولی سرمست دشتی خوان من
جان جاویدان من جانان مکن

مستی چشم تو از صهبای کیست
ای فدای چشم مستت جان من

عاشقی می بارد از چشمان تو
شروه خوانی می کند چشمان من

تو کجا بودی که همراه دومست
سر درآوردی ز ترکستان من

باتو دل فکر جوانی می کند
در زمان پیری و پایان من

گر تو کافر من مسلمانم به عشق
عشق من تو کفر تو ایمان من

باتو هرجای زمین باغ بهشت
بی تو بستان جنان زندان من

باش تا صحرا به صحرا بشنوی
ناله های روح سرگردان من

-----------------------------


پیش چشم تو


باتو تا آشنا شدم بخدا
از خودِ خود جدا شدم بخدا

نفسی تازه کردم از بویت
بوی از گل رها شدم بخدا

تنگدل بودم و تو خندیدی
مثل یک غنچه وا شدم بخدا

پیش چشم تو عشق کورم کرد
یک نظر بی حیا شدم بخدا

فاش گفتم که عاشق تو منم
ساده و بی ریا شدم بخدا

تو چنان ساکت و صبور که من
به جنون مبتلا شدم بخدا

من که بودم به عقل شهره ی شهر
شور دیوانه ها شدم بخدا

قصه ام برسر زبانها رفت
یک جهان ماجرا شدم بخدا

عشق تو آمد و زخود رفتم
بی خود و باخدا شدم بخدا

------------------------------------


عشق درکوبید


گریه جوش فطرتم دریاترینم
غربتی دور از خودم تنهاترینم

هرچه صحرا پرشد از مجنونی من
بازهم دیوانه ی صحراترینم

چشم من دنبال چشمی رفت ودیدم
در خودم سرمستی بیناترینم

عشق در کوبید ومن بی خواب رفتم
از خودم تا رؤیت رؤیاترینم

من زخود مثل نفس کز دل گریزد
می گریزم سوی تو لیلاترینم

گرچه دارم برسر از پیری کلاهی
کودکم همبازی برناترینم

دفتر شعر منی شیرین ترینی
نامه ی عشق توام خواناترینم

قصه ی من می شود باعشق روشن
عشق من بی عشق بی معناترینم

من سرودم درغزل چشمت که چشمت
می زند چشمک که من گویاترینم

-----------------------------

آنکه دل می داد


آنکه از مستی صبو بشکست رفت
کوچه پرشد از هیاهو مست رفت

آنکه با دلهای عاشق می تپید
وانکه دل در پای تو بشکست رفت

عشق رفت و دامن صحرا گرفت
عقل شد مجنون و دل از دست رفت

آنکه لبخند ترا می خواست سوخت
وانکه جز تو ازهمه بگسست رفت

آنکه با پیوستگب وارسته بود
آن که تا می رست می پیوست رفت

آن که می گفتی تو اینجا هست نیست
وان که تا آمد تو گفتی هست رفت

دل ندادی دل نبستی ای دریغ
آن که دل می داد و دل می بست رفت

تارو پود هر گرفتاری گسست
صید جست از دام وتیر از شست رفت

------------------------------------

بزم دل

اگر دریا نباشد شبنمی هست

برای گریه در چشمم نمی هست

نشان از کعبه دارد دیده ی من

بیا اینجا که جوش زمزمی هست

چه خوش می سوزم و می سازم امشب

که در بزم دلم دود و دمی هست

به دور از عیش خودکامانه ما را

شکوه دولت عتشق و غمی هست

تو با من هستی و من با تو ای عشق

که در من جنب و جوش عالمی هست

مرا چون چنگ دستی می نوازد

دلم را نغمه ی زیرو بمی هست

رطب می بارد از نخل وجودم

اگر معجز نباشد مریمی هست

برای زنده بودن می دهم جان

که با من همدم عیسی دمی هست

----------------------------


از حنجرۀ عشق

دیشب نفسم بوی تو بود و تو نبودی

دل مست سر کوی تو بود و تو نبودی

از حنجرۀ عشق صدای تو شنیدم

گوشم به هیاهوی تو بود و تو نبودی

برشاخه ی گلبوتۀ تن تا نفسی داشت

دل قمری یاهوی تو بود و تو نبودی

بر گونه ی من گرد غریبانه ی مهتاب

آمیخته با بوی تو بود و تو نبودی

وقتی غزل چشم سیاه تو سرودم

شب مطلع گیسوی تو بود و تو نبودی

بی می سر من مست چنان بود که هرسنگ

ناز سر زانوی تو بود و تو نبودی

رفتم زخود آن گونه که اندیشه ی بودن

باریکتر از موی تو بود و تو نبودی

آخر سر خود بر سر دیوار شکستم

مه شائبه ی روی
تو بود و تو نبودی

دستی به دعا دل زخدا وصل تو می خواست

پیر تو دعای گوی
تو بود و تو نبودی

---------------------------------------


اسرار مگو

با که گویم که سخن دارم وگفتن نتوانم
وای گفتن نتوانم و شنفتن نتوانم

همه روز آینه ی مهرم و لبخنده ی آتش
همه شب چشمه ی مهتابم و خفتن نتوانم

مثل یک غنچه ی سرما زده بر شاخه ی فطرت
گرهی دارم و در بند شکفتن نتوانم

گریه می جوشم و از شرم جنونی که ندارم
یک گهر در صدف عاطفه سفتن نتوانم

تو مرا سوختی از آهی و افسوس گذشتی
سوختم من زتو یک آه شنفتن نتوانم


پیش پای تو چو آیینه نشستم و شکستم
حیف خود را ز سرِ راهِ تو رفتن نتوانم

تو بیا تا گره از کار دل من بگشایی
که من اسرار مگو دارم و گفتن نتوانم

---------------------------------


اگر پیگرد عقلی

بناز ای گل که نازی نازنینی دوستت دارم
صفای گلشنی عشق آفرینی دوستت دارم

به بوی هر گلی رفتم زخود پیوسته و دیدم
که تو خوشبوتر از خوش بوترینی دوستت دارم

زمستان وجود من دگرگون می شود باتو
تو مثل فصل سبز فرودینی دوستت دارم

نفس از راستای سینه پیغام تو می آرد
که چون جان در دلم خلوت نشینی دوستت دارم

تو را من از بهشت آوردم اینجا خوب می دانم
که یار من تو تنها در زمینی دوستت دارم

اگر پیگرد عقلی باش من هم با تو همراهم
تو در من هرکجا عشق آفرینی دوستت دارم

حضوری جاودان داری اگر نزدیک یا دوری
فرشته سیرتی، خوبی، امینی، دوستت دارم


ادامه دارد...

-------------------------------------------

ارسال نظر

کد امنیتی رفرش

نظرات ارسال شده

گردهم آئی هفتگی

شاعران انجمن

درباره ما

سلام به سایت ادبی شهید رابع استهبان خوش آمدید. محتوای این سایت و انجمن ادبی آن سروده ها و مطلب های ادبی ارسال شده جمعی از فرهیختگان و شاعران گرامی است؛ شماهم به این جمع بپیوندید و مطلب هاو نظرهای ارزشمند خود را برای دیگران وبرای بهینه سازی سایت ارسال کنید. استفاده از اشعار با درج لینک و نام شاعر آزاد است. امام صادق(ع) فرمودند : ما قالَ فینا قائِلُ بَیْتَ شِعْرٍ حَتّی یُؤَ یِّـدَ بِرُوحِ الْقُدُسِ : هیچ شاعر ی در حق ما شعر نگفت مگر اینکه با روح قدسی تایید و یاری شد: وسایل الشیعه ، ج 1 ص 467) مقام‌ معظم رهبري، حضرت آيت‌الله العظمي امام خامنه‌ای فرمودند : «شعر، ثروتی ملی، عظیم و پر ثمر برای کشور است» و «باید با ایجاد این ثروت بزرگ روز به روز آن را افزایش داد و برای نیازهای کشور از آن استفاده ی بهتر و برتر کرد». کاروان شعر در کشور با سرعت، دقت و جهت گیری درست به پیش می رود ؛ با استمرار این حرکت، کشورِ عزیزِ ایران باردیگر هدیه ای ارزشمند به تمدن و فرهنگ جهانی و خصوصاً این منطقه، اهدا خواهد کرد. شعر علاوه بر اینکه ظرفی برای بیان احساس شاعرانه است باید در خدمت ارزشها باشد و شاعر در عمل به وظیفه و مسئولیت خود، این نعمت بزرگ الهی را در خدمت به دین، اخلاق، انقلاب و معرفت افزایی قرار دهد. شعر می تواند به "معرفت دینی و اخلاق مردم" و "حرکت انقلابی ملت" خدمت کند و این کار حتی با یک یا دو بیت شعر انقلابی،‌اخلاقی و معرفتی در یک غزل محقق می شود و تأثیر می گذارد. قالب شعر نمی تواند نسبت به مسائل موجود کشور بی تفاوت باشد یا از آن صرف نظر کند. + خاندان شهید رابع اصطهباناتی : پدر وی «ملاعبدالمحسن» فرزند مرحوم «ملاباقر» فرزند «ملا سراج الدین» بود و پدر و جد پدری اش در جرگه افرادی بودند که در زمان حمله افغانها به اصطهبان، کشته شدند.[۱] تحصیل : وی در ۱۲ سالگی با راهنمایی دایی‌اش به شیراز رفت و هشت سال در مدرسه منصوریه درس خواند. در سال ۱۲۴۶ به تهران رفت و شاگرد استادانی مانند آقا علی حکیم (مدرس)، محمدرضا حکیم قمشه‌ای، میرزا ابوالحسن جلوه، ملاعلی کنی، سید مهدی قزوینی نجفی و مولی محمدتقی هروی بود. در سال ۱۲۵۸ دوباره به شیراز رفت. به علت درگیری با قوام الملک (حاکم وقت فارس) به سامرا تبعید شد و در درس میرزای شیرازی شرکت کرد و از او اجازه اجتهاد گرفت. پس از فوت میرزای شیرازی به نجف رفت و حوزه فلسفی آنجا را پایه‌گذاری کرد. او علوم مختلف از جمله فقه و احکام را با زبان شعر بیان می‌کرد و رساله احکام دین او مشتمل بر هزار بیت شعر بود. در ریاضی و شاخه‌های آن دستی داشت و مقالات مختلفی در این زمینه از او مانده است. در پزشکی بیشتر به پیشگیری و رعایت بهداشت و نظافت محیط توجه داشت و می‌گفت: «من رسماً طبیب نیستم، ولی هزاران تن را به طریق بهداشت معالجه قطعی کرده‌ام.»[۲] علامه امینی او را به جهت آنچه «نبوغ علمی» خوانده «شکافنده هسته علم و پیشتاز میدان دانش» معرفی کرده‌است.[۳] زندگی‌نامه : آیت الله اصطهباناتی در سال ۱۲۵۸ ش با دختر سید محمد حسن لاریجانی ازدواج کرد. همسرش در سال ۱۲۷۹ درگذشت. وی فرزندی به نام شیخ محمد تقی روانشاد ملقب به فیلسوف روانشاد دارد که از مجموع افکار و اندیشه‌های پدرش بخشی به همت وی با عنوان «شمه‌ای از آثار شهید رابع» تهیه و منتشر شده است. سرانجام وی در دفاع از مشروطه و رهبری قیام مردم شیراز در سال ۱۳۲۶ برابر با ۱۷ اسفند ۱۲۸۶ شهید شد و در باغ غزل حافظیه به خاک سپرده شد. آثار : احکام الدین[۴] رساله حدوث عالم[۵] مجمع المسائل[۶] رساله شمس التصاریف رساله جوابیه شاگردان : محمدجعفر آل کاشف‌الغطاء، محمدحسین غروی اصفهانی، محمدحسین کاشف‌الغطاء، هبةالدین شهرستانی، میرزا عبدالحسین ذوالریاستین، سید محمدحسن نجفی قوچانی (آقا نجفی قوچانی)، علی‌اکبر حکمی یزدی قمی، غلامرضا یزدی، سید ابراهیم حسینی اصطهباناتی (میرزا آقای شیرازی)، زین‌العابدین اسدالله مهربانی سرابی، آقا نجفی قوچانی، غلامرضا فقیه خراسانی. ----------------------------------------- پانویس : شهید رابع، آیت‌الله محمدباقر اصطهباناتی عالم مشروعه خواه، نویسنده : محمد جواد اسلامی، با تلخیص، ص۲۵–۲۷. شهید رابع، ص ۴۰ و ۴۱. شهیدان راه فضیلت، ص ۵۱۲. رساله‌ای منظوم در احکام و فرایض که هزار بیت است. در موضوع جهان هستی، حکمت و فلسفه. رساله عملیه و دربردارنده فتواهای او. منابع شبکه اطلاع‌رسانی اجتهاد جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم. گلشن ابرار. ج۷، نشر معروف، قم: ۱۳۷۸.

نظرسنجی

این سایت از دیدگاه شما...؟