من و تو


از سرم فکر و خیالت ناگهان افتاده است
چای خوش عطری که دیگر از دهان افتاده است

من گذشتم از تو تا تنها بمانی با خودت
مثل تصویری که در آب روان افتاده است

فکر کردی بی تو می میرم؟ نمردم، زنده ام
برگ سبزی از لب سرد خزان افتاده است

گفتگوها بود بین ما ... ولی این روزها
قصه دل کندنم برهر زبان افتاده است

شاد باش و خوش بمان با خودستایی های خود
تشت رسوایی تو از آسمان افتاده است

حرف آخر

 سلام

دوستان عزیز و مخاطبان گرامی با عرض پوزش از حضور شما بزرگواران باید عرض کنم که این وبلاگ تعطیل شده و مربوط به هیچ کدام از شاعران عزیز نیست. بسیاری از دوستان با ظن به اینکه این وب متعلق به شخص خاصی است بیش از ۲۰۰ نظر آنام خصوصی گذاشته و شاکی از چاپ نشدن.

عزیزان این وبلاگ را برای دوستی عزیز و یاری قدیمی ساخته بودم که از لحظه رفتنش از کار افتاد و تعطیل شد. پس لطفا منتظر چاپ شدن نظرات و...نباشید.

موفق باشید

دلخور

دلخور نباش آینه، آهی هنوز هست
از شب نترس، صورت ماهی هنوز هست
گرچه برای دردِ دلت محرمی نبود
دل بد نکن که خلوت چاهی هنوز هست
با اینکه گفته‌اند به گردت نمی‌رسم
پای گریز و شال و کلاهی هنوز هست
آه ای مخاطب همهٔ عاشقانه‌ها
آیا برای وصف تو راهی هنوز هست؟
لک زد دلم برای دو خط خواندنت... بگو
خودکار بیک و کاغذ کاهی هنوز هست؟
سونیا نوری

زلف سیاه خسروان

قصه ی ما و عشق ما ماه به چاه کردنست
قول و غزل چه سان که این نامه سیاه کردنست
زجه مزن؛ گریه نکن، غفلت کائنات را.
این همه شکوه، جان من عمر تباه کردنست
چون تو نه در مقابلی؛ شامِ سیاه، روز من.
عهد من و وفای تو توشه ی راه کردنست
از غم هجر روی تو، بی تو سیاه شد جهان
بی تو مگر نفس، نفس، عمر تباه کردنست
بی تو هزار صبح من شام سیاه موی تو
کار هزارِ بینوا، ناله و آه کردنست
پرسش حال همرهان لطف چه سان نمی کنی
شاه! به حال خادمان، لطف، نگاه کردن است
این همه شرح هجر و غم گفتم و گفته شد بسی
گاه تفقدی کنی، بیم گناه کردنست؟
از سر زلف خود چه سان هیچ خبر نمی دهی
سجده به قبله ی رخت گفت گناه کردنست
پند چه می دهد به من چون که ندید روی تو
زاهد خوش کلام من، باد به کاه کردنست
حاشیه رفته ام دگر لیک تمام عمر من
بی تو ستاره تا سحر، روز هم آه کردنست
یک طرفش اگر نهی، جان و جهان و خانمان
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست.
لیلی دل فکار را چشمه ی چشم کشته شد
زلف سیاه خسروان، خلع سپاه کردنست
نسرین قلندری

نشد...

جز تو کس با دل ما همدل و همراز نشد
گریه کردم که دلم باز شود باز نشد
خاطراتم همه در کوچه ی مان ماند که ماند
بر سرم سایه ی آن سرو گل ناز نشد
دردها داده به من گردش دوران اماااا
هیچ دردی چو غمت خانه برانداز نشد
خاطرت هست که آن قصه ی با هم بودن
چه شد این قصه به سر آمد و آغاز نشد
این همه قلب من از عشق شما دم می زد
خوار شد پیش همه وای سرافراز نشد
تازه دل داشت پریدن ز شما می آموخت
حیف کز لانه بیفتاد و به پرواز نشد
تو خودت بر سر این میز قضاوت بنشین
تا ببینی غم من از همه ممتاز نشد ؟
کوک می کرد فلک با غم خود ساز مرا
لحظه ای جان و دلم فارغ از این ساز نشد
بودی آگاه تو از آن همه احساس دلم
همگی ماند درون دل و ابراز نشد ...
(شهرام نصیری)

با من

شمال و جنگل و کلبه فراهم کردنش با من
حریرِ سبزِ شالی خیسِ نم نم کردنش با من
گُلِ رنگین کمان در انتهایِ کوچه باغِ ابر
به استقبالِ تو سر تا کمر خم کردنش با من
اگر سردت شده روشن کن آغوشِ اجاقم را
برایِ شعله ای بوسه مصمم کردنش با من
عجب قندِ سمرقندی، عجب چایِ بخارایی
بیا مهمانِ حافظ شو، غزل دم کردنش با من
بزن لبخند در آیینه تا از شب بیاویزم
خودت ماهم شوی از ماه، رو کم کردنش با من
برقص و درهم و برهم بریز ابریشمِ مویت
چنین آشوبِ دلخاهی منظم کردنش با من
مرا با خود ببر تا جاذبه، با سیبِ حوایت
دلی سر به هوا این گونه، آدم کردنش با من
تو مو خرمایِ زیتون چشمِ لب انجیرِ من باشی
در این بیتِ مقدس وصفِ مریم کردنش با من
لبی تر کن، معطر کن هوایِ باغِ جانم را
هزاران برگِ گُل شادابِ شبنم کردنش با من
اگرچه هر درود آغازِ بدرود است و دلتنگی
بیا کارت نباشد چاره یِ غم کردنش با من
خیالی بود اگرچه این غزل اما خیالی نیست
تو باشی اینهمه رویا مجسم کردنش با من
شهراد_ميدرى

رقصِ گندمزار

زیرِ نم نم هایِ باران بیشتر میخاهمت
در میانِ رقصِ گندمزار تر میخاهمت
باز کن بند از تلاطم هایِ رودت بیشتر
آبشارِ گیسوانی تا کمر میخاهمت
جایِ این انگشتر و این گوشوار و نیم تاج
گُل به دست و گُل به گوش و گُل به سر میخاهمت
بوسه ات را چاپ کن بر صفحه یِ لبهایِ من
با چنین خطِ لبی صاحب اثر میخاهمت
نازدختِ اطلسِ جغرافیایِ دلبری!
از خلیجِ نقره تا سبزِ خزر میخاهمت
از شرابِ ماه در جامِ شبم مستی بریز
جرعه در جرعه ستاره تا سحر میخاهمت
از زبانم نه، بخان رازِ مرا از چشمِ من
از تب و تابِ درونم باخبر میخاهمت
پا به پایِ من بیا تا آخرِ دنیا عزیز!
خوش به حالِ من که عمری همسفر میخاهمت
عاشقانه کفر گفتم باز هم با یک غزل
چون که حتا از خدا هم بیشتر میخاهمت
شهراد_ميدرى

شبدر

پنجره وا میکنم بر رویِ تو، مثلِ باران سبزه را تر کرده ای
از فرازِ آسمان تا رویِ خاک، خاطراتم را معطر کرده ای
با لباسِ مخملِ پروانه پوش، با هوایِ تازه یِ نم نم به دوش
دامنت رنگین کمانِ گُلفروش، جنگلی را غرقِ شبدر کرده ای
با شکفتن هایِ یاس و پونه ات، با طلوعِ خنده یِ بابونه ات
با دو چالِ نازِ رویِ گونه ات، چهره ات را دلرباتر کرده ای
حضرتِ لیلایِ واویلایِ ناز! جنگلِ بالابلندِ دلنواز !
گیسوانت بیدِ مجنون است و باز، روسریِ خیسِ مِه سر کرده ای
سبزه دامن ساقه گندم گُل به دست، باز میرقصی سراپا مستِ مست
فارغ از هر بودنی و هرچه هست، لحظه هایم را چه محشر کرده ای
در خیالم باز مهمانِ توام، چشم در چشم و غزلخانِ توام
محوِ زیبایی و حیرانِ توام، بس که خود را ماه و دلبر کرده ای
دیده بوسی و "سلام، از این طرف"، با خوشآمدگویی و شور و شعف
شوقِ مروارید و آغوشِ صدف، "عشق" را این گونه باور کرده ای
کلبه ای با عطرِ قلیانِ دو سیب، دلربا و دلپذیر و دلفریب
با اجاق و کتری و هیزم عجیب، چای را قندِ مکرر کرده ای
با تو خوشبختی شده از آنِ من، اشکِ شوق است و صفِ مژگان من
باز در دریاچه یِ چشمانِ من، دسته قویی را شناور کرده ای
میدهد با بودنت طعمِ عسل، میشود هر بیتِ آن ضرب المثل
خوش بحالِ بیت بیتِ این غزل، چون که آن را کامل از بر کرده ای
شهراد_ميدرى

وارسته

شبی که می گذرد با تو بی کران خوش تر
که پای بند تو ، وارسته از زمان خوش تر
برای مستی و دیوانگی ، می و افیون
خوش اند هر دو و چشمت ز هر دوان خوش تر
ز گونه و لب تو ، بوسه بر کدام زنم
که خوش تر است از آن و این از آن خوش تر
ستاره و گل و آیینه و تو ، جمله خوش اید
ولی تو از همگان میانشان خوش تر
خوشا جوانی ات از چشمه های روشن جان
خوشا ! که جان جوان از تن جوان خوش تر
درآ ، به چشم من ای شوکت زمینی تو
به جلوه از همه خوبان آسمان خوش تر
مرا صدا بزن آه ! ای مرا صدا زدنت
هم از ترنم بال فرشتگان خوش تر
خوش است از همه با هر زبان روایت عشق
ولی روایت ِ آن چشم مهربان خوش تر
ز عشق های جوانی ، عزیزتر دارم
تو را ، که گرمی خورشید در خزان خوش تر
حسین_منزوی

طاقت

آیا دلی خوش است در آن سوی دیگرت ؟
آه ای زمانه نیست مگر‌ خوی دیگرت؟

شکر خدا که طاقت یک‌درد تازه هست
بالا اگر نیامده آن روی دیگرت

این بار سنگ کیست که بر سینه می زنی
می سنجی ام به سنگ و ترازوی دیگرت

پروانه را به آتش حسرت گداختی
چون شمع می کشی‌م به سوسوی دیگرت

شب با خیال اوست که خوابم نمی برد
غلتی بزن زمانه! به پهلوی دیگرت

سید_مهدی_ابوالقاسمی

 
 

صیاد

صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی
صید تو اسیر است به این دام جدایی
روزی سر راه دل او دام نهادی
حالا که اسیرت شده پس دور چرایی
آهوی پریشان تو در بند اسیر است
خو کرده به این دام اگر دام بلایی
قانون شکار ست و یا حیله ی صیاد
آغاز کنی صید وّ سپس رخ ننمایی
امروز خبر نیست دگر از تو وّ از دام
شاید که نشستی سر کویی به هوایی
هرجا نگرم وسوسه ی دانه و دام است
عبرت نشود حال مرا مرغ صدایی
صیاد ستمگر دل آهوی تو خون است
جا مانده به دستان تو با تیر جفایی
برگرد رها یش کن از این دام بلا خیز
صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی......
بتول مبشری

چمدان

توی این خانه کسی بعد تو تنها مانده
دهن پنجره از رفتن تو وا مانده
قاب عکسی شده این پنجره و رفتن تو
مثل یک منظره در حافظه اش جا مانده
چمدان بستی و هنگام خداحافظی ات
"دوستت دارم" ِ تلخ تو معما مانده
چندتا عکس و دو خط نامه و یک دفتر شعر
تکه هایی است که از روح تو این جا مانده
بی تو تقویم پر از خاطره های خوشمان
زیر لب گفت فقط روز مبادا مانده
از تو یک روح مسافر که پر از خاطره هاست
از من اما جسد یک زن تنها مانده
#مهسا_تیموری

خسته


فرصتی نیست به جز فرصت آخر که منم
شب دراز است و جهان خواب و قلندر که منم
قلب تو قله ی قاف است و زمرد بدنی
ماجراجوی کهن در پی گوهر که منم
توی این کوچه کسی منتظر آمدن است
در به در می زنم انگشت به هر در که منم
خسته ای, خسته از این درد نباید بشوم
سینه ای نیست جز این لایق خنجر که منم
هی ورق می زنی و پلک...کجا می گردی؟
آن غزل مرد تب آلوده ی دفتر که منم
فارغ از جنگ در این سینه تو آسوده بمان
کیسه ی خاک پر از طاقت سنگر که منم
می رسد صبح و تو با آینه ات می گویی
بین آن خاطره ها از همه بهتر که منم
#حسین_آهنی

تپش

منو از تپش های شب کم نکن...
بذار تا همینجور ادامه بدم!
با این فاصله باید عادت کنم...
به عشق تو از دور ادامه بدم!
ستاره ستاره شبو قرض کن...
از آینده ای که سر رامونه!
به تنهایی سخته که عادت کنم...
تا وقتی توو آغوش هم جامونه!
منو از تپش های شب کم نکن...
خودم دوست دارم خراب تو شم
توو این روزهای پر از خاطره ...
دلیل تب و اضطراب تو شم...
خودم دوست دارم که تنهایی مو...
با یاد چشای تو پر پر کنم...
اگه حتی عشقت دروغه بگو...
خودم دوست دارم که باور کنم!
ببین مقصدم گم شد و نیستی...
که راه درستو نشونم بدی...
چی می شد یه لحظه به من فکر کنی...
چی می شد یه لحظه امونم بدی؟
منو از تپش های شب کم نکن
بذار تا همینجور ادامه بدم!
با این فاصله باید عادت کنم...
به عشق تو از دور ادامه بدم!
آرزو رمضانی

لبخند مونالیزا

بوسه ات مرحله ی پر هیجانی دارد! 
چشم و ابروت عجب تیر و کمانی دارد!

نکند وارث لبخند مونالیزایی! 
که لبت مثل لبش، راز نهانی دارد؟

هُرم آغوش تو یعنی که خدا هم با تو 
گاهگاهی هوس خوشگذرانی دارد

کاش تکلیف مرا چشم تو روشن بکند! 
که خریدار تو بودن چه زبانی دارد؟

با دوتا بوسه بیا امر به معروف کنیم! 
لذتی بیشتر از چشم چرانی دارد

بعد آشوب بزرگی که لبت برپا کرد 
چشم تو فتنه ی یک جنگ جهانی دارد!

بوسه ات ولوله انداخته در اندامم 
حتم دارم، لبت اکسیر جوانی دارد!

فرشید تربیت

پریشان‌طره

نیست در سودای زلفش، کار من جز بیقراری
ای پریشان‌طره! تا چندم، پریشان می‌گذاری

یار دل‌سختست یا من سست‌بختم می‌ندانم
اینقدر دانم که از زلفش، مرا نگشود کاری

شمع‌رخساری، ولی روشنگر بزم رقیبی
سرو بالایی، ولی بیگانگان را در کناری

عمر من! جان عزیزی! لیک دائم در گریزی
جان من! عمر عزیزی! لیک دائم در گذاری

آفتابا! از در میخانه مگذر! کاین حریفان
یا بنوشندت که جامی، یا ببوسندت که یاری

ای بهم پیوسته ابرو! رحم کن بر دل دونیمی!
ای بهم بشکسته گیسو! رحم کن بر بی‌قراری!

با خیال روز وصلت، در شب هجران ننالم
در خزان دارم به یاد روی زیبایت، بهاری

«عباسقلی مظهر خویی (مظهر)»

تو

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
#حضرت_سعدی 

وعده ی پاییز

اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری
آورده است وعده ی پاییز دیگری
ویرانه های خانه ی من ایستاده اند
چشم انتظار حمله ی چنگیز دیگری
تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است
کی می رسد پیاله ی لبریز دیگری؟
آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک
باقی نمانده از تن من چیز دیگری
تهران و تلخ کامی من مانده است،کاش
تبریز دیگری و شکر ریز دیگری...
#فاضل_نظری

زبان دل

گر زبان بیست کشور را بلد باشی به عمر

گر زبان دل نفهمی زندگی را باختی ...

( شهرام نصیری )

تلخ و شیرین

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند...
#فاضل_نظری