گرد هم آئی هفتگی
گر چه نگاه زمین خسته بود
و زنجیر شب پایمان بسته بودولی لطف ایزد که پیوسته بود
فرستاد مردی که وارسته بود
*به دستانش آیینه ی نور بود
که از ظلمت شب گذر می نمود*
به دریای ایمان دلش داده بود
چو باران صمیمی و افتاده بود
سلاحش فقط ذکر و سجاده بود
حقیقت ابرمردی آزاده بود
*ستم واژگون کرد و حق بردمید
نسیم رهایی به میهن وزید*
چه گویم از آن مرد نیکو سرشت
که رسم الخط بندگی را نوشت
وجودش اگر بود از خاک و خشت
گلی بود از بوستان بهشت
*به عطر وجودش زمین جان گرفت
بهار آمد و ظلم پایان گرفت*
اگر انقلاب خمینی به جاست
و فریاد سرخش به عالم رسا ست
خدا بهترین شاهد مدعاست
که معمار آن صادق و بی ریاست
*به دل دارمش دوست تا زنده ام
به وصفش در این شعر، شرمنده ام*
قاسم یزدانی.بهمن 94 ...سایر اشعار
برچسب ها انقلاب خمینینگاه زمینخسته بودلطف ایزدپیوسته بودوارسته بودآیینه ی نورظلمت شبدریای ایمانصمیمی افتادهسلاحشسجادهابر مردیواژگونبر دمیدنسیم رهاییمیهنچو بارانقاسم یزدانیشرمنده ام
قاسم : سلام ممنون از بازدیدتون
اشعار زیبایی بود.دهه فجر را به شما تبریک میگویم.
سایت من دارای انجمن هست اگه خواستید عضو شوید.
موفق باشید یا علی.
سلام علیکم
و ممنون از حضور و دعوتتون
پایدار باشید و موفق
یاعلی