گرد هم آئی هفتگی
به محفلی که به جامم شراب میریزند
به شام تیرۀ من آفتاب میریزند
به زیر سایۀ خورشید میکشانندم
به باغ آینهام ماهتاب میریزند
شکسته بال من و دستۀ پرستوها
به درد غربت من اشک ناب میریزند
به کاسۀ دل من دشنههای خونآشام
به جرم هیچ ، غم بیحساب میریزند
کنار چشمۀ چشمم نشین که میبینی
گدازههای دلم را به آب میریزند
اگر که آب حیات از کفت ننوشم من
درون ساغر شوقم سراب میریزند
برس به دادم از این موجهای هولانگیز
که در جزیرهۀ روحم عذاب میریزند
تو مهر پرده نشینم درآ که اخترها
به احترام تو رُخ در نقاب میریزند
کنار راه تو عمریست دیدگان دلم
نشستهاند و به هر شب شهاب میریزند
دریغ اگر که نیایی دوباره رهزنها
کنار بسترم افسون خواب میریزند
بیا که منتظران میروند و با صدشوق
تمام خاطرهها را به قاب میریزند
برچسب ها نجوای انتظارمی ریزندشام تیرهسایه خورشیدباغ آینهشکسته بالدرد غربتاشک نابغم بی حسابآب حیاتپرده نشینمرخ در نقابافسون خوابصدشوقخاطره هامنتظرانرهزن هاشهابجزیرههول انگیز
عليرضا هوشمند جانباز و خادم ايثارگران : سلام مجدد محضر شما استاد ارزشمند اشعار و مطالب قابل تامل و زيبا و قابل بهره مندي هستند پايدار در مسيرتان و التماس دعا
سلام علیکم
خوش آمدی بزرگوار
خدمت رسیدم
یاعلی